ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

Insomnia

چند شبی هست که بی خوابی دارم. 

تا ساعت ۳-۴ صبح بیدارم و از اون طرف روزش هم صبحش هر کدوم بنا به دلایلی مجبور شدم بیدار بشم

شنبه که ساعت ۶ بیدار شدم بخاطر امتحانم. ظهر هم نخوابیدم 

دیشب هم ساعت ۳ خوابیدم و ۵ صبح بیدار شدم که مامی جان رو بیارم بیمارستان 

ظهر با حالت بدی رفتم خونه. ولی فقط تونستم ۱ ساعت بخوابم چون مرتب بهم تلفن شد. 

اما الان ساعت ۹:۴۵ شب هست و من سرم گیج و کلافه هستم 

اما به طرز عجیبی بدنم داره خواب رو پس میزنه و مقاومت میکنه در برابر خواب. 

فعلا من موندم یک شب در بیمارستان و بیخوابی

امشب قطعا طولانی ترین شب سال خواهد بود!!!

پی نوشت : مامی جون دیگه اثر داروی بیهوشی هم ازش رفته و حالش بهتره خدا رو شکر

نظرات 9 + ارسال نظر
ریحانه دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 20:33 http://6962576.blogsky.com

سلا بانو جان خوبی خدارو شکر مامانت خوب شده
انشاالله خوابت هم درست میشه
موفق باشی عزیزم

سلام عزیزم. اره خدا رو شکر خوبه.
خوابم دیشب کمی خوابیدم امروزم جنازه بودم حالا دوباره شب شده و من بیخواب!!
خبری ازت نیست دلم تنگ شده برات

آفرین دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 19:03

خواهرشوهر دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 16:44 http://harfayekhaharshohari.blogfa.com

خدا رو شکر
ادم وقتى از بیمارستان میاد بیرون انگار از قفس ازاد شده
خدا همه مریضا رو شفا بده

اره واقعا من که دیگه امروز ساعت های اخر موقع ترخیص کلافه بودم
الهی آمین...

زنی در مه دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 12:54 http://www.zanidarmeh.blogfa.com

خسته نباشی. ایشالله مامان بهتر میشن. شما هم یه روز استراحت کنی به خودت برسی بازممثل همیشه شاد و عالی میشی.

مرسی عزیزم. بهتره خدا رو شکر.
من که فعلا جنازه شدم. ار این طرف به اون طرف غش میکنم :)))
مرسی

سمانه دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 10:41 http://weroniika.blogfa.com/

سلام
من مطلب دیروز ندیدم
الحمدالله که حال مامانت بهتره
انشاءالله که بهتر هم می شن
چقدر خوبه که شما پهلوشونی

آره این بلاگ اسکی یک ذره خل شده. نصفه نیمه ذخیره میکنه بعد کلا ارسال نمیکنه
خلاصه این مدلی شده!
خدا رو شکر مامی جان هم بهتره. خوشحالم که الان این طوری شد که من هستم اگر من نبودم نمیدونم چی میشد. خودش که تنها نمیموند به هرحال عمه جان بودند اما دل من اونجا طاقت نمی آورد

باران پاییزی دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 09:29 http://baranpaiezi.blogsky.com

اووووووووف بیخابی بد دردیه. امیدوارم زودتر یه جا پیدا کنی به راحتی و آرامش بخابی
خدا رو شکر که مادر حالشون بهتره

وحشتناکه باران جان وحشتناک اونم برای منی که لقبم شلمان هست
دیشب این تخت سفت همراه بیمار شده بود تخت رویا های من بیهوش شدم

صنم دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 09:07 http://daftaresanam.persianblog.ir/

سلام صبحت بخیر تو بیمارستان بخوای بخوابی نمیتونی اما نخوای بخوابی خوابت میگیره
البته خستگی نمیذاره خواب آدم هم راحت باشه من اگه خسته باشم به زووووور میخوابم صبح بازم خسته ام!!!!

سلام عزیزم
دیشب روی اون تخت همراه که یه تخت خیلی سفت بود من بیهوش شدم! البته بازم کم بود خوابم ولی بهتر از هیچی بود.
امروزم که توی خونه همش خواب
موندم کی بتونم کم بود ها رو جبران کنم.
ولی تجربه ی اول بیمارستانم بود انگار توی زندان بودم اصلا وقت نمیگذشت داشتم خل میشدم

بانوی خانه دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 00:55 http://1zojeashegh.blogfa.com

خدارو شکررررر که بهترن
خانمی توام مواظب خودت باش
البته با کمال تاسف بگم منم مثل تو شدم

:( خیلی بی خوابی بده
سعی کن شبا یه فنجون چای سبز بخوری کمی ارامش بخش هست به خوابت کمک میکنه
خیلی بی خوابی بده

آرزو یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 22:22

خدا رو شکر که حال مادرت بهتره

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد