ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

بدون عنوان

سلام.

امروز روز اول مدرسه هست!! برگشتن به کالج بعد از یک ترم مرخصی حس خاصی داره. اونقدر هم تغییرات انجام دادن که حد نداره.

امروز فهمیدم که فعلا کمک هزینه ی خرید کتاب بهم تعلق نمیگیره و فعلا باید چند روز منتظر باشم تا جواب نامه ام رو بگیرم . اینجا یک برنامه هست که در هر ترم باید 3 بار در فواصل تعیین شده با مشاور تحصیلی صحبت کنی و در آخر برای تشویق به اینکار بهت پولی حدود 200 تا 300 دلار میدن که میتونی برای خرید کتاب ازش استفاده کنی. اون پول به صورت یک کوپن داده میشه که فقط باهاش میشه از کتاب فروشی خود کالج کتاب خرید. 

خودش خیلی مهمه و کمک هست چون کتاب اینجا خیلی گرونه. من معمولا کتاب هام رو یا قرض میگیرم یا انلاین میخرم که معمولا دست دوم هست. اما جدیدا این استاد ها برای اینکه پول بگیرن کتاب ها رو شخصی کردن. و هر کتاب یک کد شخصی داره که باید از اون کد استفاده کنی. خلاصه خیلی مسخره هست!!

کتاب هاشونم که مشاالله اینقدر گرونه که حد نداره. فعلا یکی از این کتاب ها باید براش 142$ پول بدم که فعلا صبر میکنم تا یکی دوروز دیگه که خبر اون نامه بیاد. 

خوابم حسابی به هم خورده و به اصطلاح جت لگ (jet Lag) هستم. الان که سرکارم فقط دارم خمیازه میکشم :)))

دیروز همش مقاومت کردم و ظهر نخوابیدم. شب ساعت 8:30 روی مبل خوابم برد و از درد چشمم که به رویه مبل حساسیت داده بود بیدار شدم. ولی مثل خرس تا 5 صبح خوابیدم :))

امروز تا ساعت 10 شب کلاسم. اونم ریاضی باید ببینم زنده میمونم یا نه :)) 

فردا خبرش رو بهتون میدم.

امضا:

یک بانوی خوابالو


پی نوشت: نبود من برای 5 ماه توی کالج خیلی مشخص بوده ولی باورم نمیشد اینقدر. هرکسی از در وارد میشه میگه کجا بودی ندیدمت. همکارهام هم خیلی خوشحال شدند. خلاصه از اینکه اینهمه محبوبم کلی حال کردم


بازگشت به زندگی شلوغ!

سلام 

دیروز حدود ساعت ۱ بعد از ظهر به وقت اینجا رسیدم و اولین چیزی که خواهری بهم وعده داد این بود که وقت نکرده خونه رو تمیز کنه. 

البته با چیزی که مواجه شدم خیلی بیشتر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم. تقریبا  حتی نتونستم چمدونم رو بیارم توی خونه =))

فعلا تمام وقتم رو گذاشتم (برای زمان بیداری) که خونه رو تمیز کنم ولی همش خوابم! 

از سه شنبه مدرسه و کار شروع میشه. البته کارم چون همش با کامپیوتر هست خیلی بیشتر میتونم بیام اینجا. فعلا تا سه شنبه درگیر کارهای خونه و کارهای کلاسی هستم که هنوز شروع نشده ولی کلی براش باید کار انجام بدم.

کلی دلم تنگ شده برای همتون


صدای زنگ ساربان می آید رفتن نزدیک است

سلام

ببخشید من که این مدت یا نمیام یا به شما کمتر سر میزنم یا کمتر آپدیت میکنم واقعا نمیرسم. 

این چند روز به صورت کاملا MP3 توی این ترافیک تهران شرق به غرب و شمال به جنوب رفتم که به کارهام برسم. 

امروز فهمیدم نمیتونم اون پازلی که درست کنم رو ببرم :( توی چمدون جا نمیشه 

روزی که داشتم میومدم با اینکه فقط وسایل خودم بود اما ۴۶ کیلو فیکس بار داشتم ( دو تا ۲۳) همیشه روی ۱۷ بسته میشد. 

خوب حدود ۱۵ کیلو فقط کتاب هام بود که برام ترم برداشته بودم و یک کتاب حدود ۱۰۰۰ صفحه ای هم سفارش یکی بود آورده بودم که خیلی سنگین شده بود بارم. 

امروز دیدم کل لباس هام رو گذاشتم توی یک چمدون و بازم به ۱۵ نرسید کلی خوشحال شدم :))

چون کتاب ها رو توی این مدت هرچی امتحان دادم فرستادم که بره و اینجا نباشه.

خلاصه اگر بدی خوبی دیدین از من حلال کنید 

ممکنه تا هفته ی آینده نتونم به هیچ عنوان بیام ( اوایل هفته ی دیگه شنبه یک شنبه باز میام خوشحال نشید بگید آخیش رفت راحت شدیم :)) )

ولی نظرات رو با گوشی میتونم فقط بخونم.

فعلا استرس دارم چیزی جا نذارم

همیشه موندم محدود بود و میدونستم چی دارم این دفعه کلی هم اضافه شده دیگه هیچی از وسائلم خبر ندارم :))

فردا تا ظهر میخوام دیگه تمام چمدون بسته بشه فقط کیف لوازم آرایش بمونه 


امضا:

یک بانوی ماه مسافر 


پی نوشت :

1-پرنیان جان من اصلا نمیتونم وبلاگ شما بیام. با موبایل میام میخونم اما نمیتونم نظر بدم با لپ تاپ اصلا وبلاگت باز نمیشه. ببخشید

2- داشت یادم میرفت از بس ذهنم درگیره.. دیروز توی تمام شلوغی هایی که داشتم یک ساعت رو بیخیال تمام زندگی و رفتن شدم و دل رو سپردم به دست کمی لحظات خوش با یک دوست بی نظیر و یک ناهار استثنایی. چقدر بودن کنار دوست و همین چند کلام حرف به انسان میتونه آرامش بده. یک سورپرایز فوق العاده هم برای من داشت که ... بماند... 

سفر مشهد من

سلام

من از مشهد برگشتم.

بهترین سفر عمرم بود. فقط ۲۴ ساعت حتی اولش با اعصاب خوردی شروع شد اما بی نظیر بود

برای تک تکتون دعا کردم. (دروغ نمیگم اسمهاتون رو دونه دونه نوشته بودم توی گوشیم اونجا دونه دونه اسم برم :)) ) 

امام رضا خودش من رو طلبیده بود. بر عکس دفعه های قبلی.

وارد صحن که شدم بدنم لرزید ناخودآگاه اشک میریختم . چون دقیقا بعد از بازرسی بود مامانم که اومد فکر کرده بود کسی به من حرفی زده.

رفتیم جایی نشستیم به زیارت خوندن یک دفعه اتفاقی افتاد که عمه جان که شاید سالی ۱۰ بار میان مشهد گفتن خیلی به ندرت پیش میاد کسی این صحنه رو ببینه:

تعویض شیفت خادمین حرم که با مراسم خاص و زیبایی برگذار میشه. همه فیلم میگرفتن اما من فقط اشک میریختم و دعا میکردم. 

دعای اونا که تمام شد یک دفعه حرم خالی شد. بعد انگار یک نیرویی من رو کشید که برم به سمت ضریح اخه ما خیلی فاصله داشتیم با ضریح. رفتم وارد اتاق شدم چشمم به ضریح بود. گفتم یا امام رضا امروز اومدم پابوست اگر خودت میخواهی دستم برسه به ضریحت اگر نه من نه کسی رو هل میدم نه میخوام بخاطر تو به کسی آسیب بزنم که میدونم راضی نیستی. 

چشمم به ضریح بود و به زبان خودم داشتم با امام رضا درد و دل میکردم و دعا میکردم یک دفعه دیدم دستم به ضریحه. باورم نمیشد. همون لحظه باز همه رو دعا کردم وقتی برمیگشتم راه نمیرفتم روی ابرا پرواز میکردم 

صدای مامانم رو شنیدم که گفت بانو اومد داره میخنده نشستم بدنم از هیجان میلرزید و به گریه افتادم گفتم آقا خودش خواست من برسم به ضریح 

قربون امام رضا برم که همین یک سفر ۲۴ ساعته مثل آبی بود روی آتیش برای من و آرامشی که نداشتم. 

جای همه خالی بود. 

خدا رو شکر که همسفری ها هم خوب بودند. 


پی نوشت :

۱- مرسی از زویا ی نازنین و باران پاییزی عزیزم که جواب بازی رو دادن و منتظر پست پرنیان هستم. 

۲- تا جایی که تونستم وبلاگ ها رو خوندم اما دیگه خستگی مجالی بهم نمیده بقیه رو فردا

۳- تیک تاک ساعت داره میگه رفتن نزدیکه و من هنوز هیچ کاری نکردم چنین آدم خونسردی هستم من!

آرزو های من

سلام

دیشب میخواستم پستی بنویسم در مورد دروغ که دیدم دعوت شدم به یک پست خاص.

خاتون عزیزم توی وبلاگش از من دعوت کرده که در مورد آرزوهام بنویسم. آروزهای برآورده شده. شاید در نگاه اول خیلی آسون بیاد اما فکر من رو از دیشب به خودش مشغول کرد. قرار بر اینه که چند تا آرزو رو که برآورده شده بگیم.


 خوب شاید اولین آروزی برآورده شده ی من که همین تازگی ها هم رخ داده حل شدن مشکلی بود که مدت ها بود برام پیش اومده بود و هر روز آرزو میکردم که همه چیز درست بشه تا به آرامش نسبی برسم. که خدا رو شکر درست شد.



دومین آرزوی من داشتن یک دوست خیلی خوب بود چون تنهایی رو دوست ندارم. گرچه ارزوی من با فاصله به حقیقت پیوست اما مهم دل است که بهم نزدیک باشد نه فاصله ی فیزیکی. و از داشتن دوست هایی که دارم و واقعا دوستشون دارم به خودم میبالم. باید بهشون همیشه بگم که مرسی که هستید. 



و اما سومی : زمانی که من دانشگاه درس میخوندم توی ایران بخاطر نفرتی که از رشته ی تحصیلیم داشتم همه ی درس ها رو با نمره ی لب مرزی پاس میکردم که فقط پاس کرده باشم. و همیشه آرزو داشتم ای کاش منم از درس خواندن لذت ببرم و درس رو بخاطر خودش بخونم نه نمره. الان رشته ام رو اونقدری دوست دارم که من رو در گروه شاگردان برتر کالج قرار داده با معدل خیلی بالا چیزی که سالها آرزوی قلبیم بود.


خوب من هم سه نفر رو به این پست که ساده هم نیست دعوت میکنم 


نفر اول : باران پاییزی از وبلاگ ذهن زیبا


نفر دوم : پرنیان نازنین از وبلاگ خدایا روح زخمی ام را ببوس

 و

نفر سوم : زویا ی عزیز ( خانم دکتر ) از وبلاگ همه ی اون چیزی که توی ذهنمه.



پی نوشت:

۱- امروز یک هدیه ی خیلی قشنگ گرفتم از یک دوست خیلی خوب. جدا از هدیه که خیلی زخمت کشیده بود من رو هیجان زده کرد. راستش من عاشق سورپرایز هستم. تاحالا هم خیلی کم پیش اومده کسی من رو سورپرایز کنه. این از اون مواقع بود. 

۱- فردا صبح عازم مشهد هستم و سه شنبه بر میگردم. برای همه دعا میکنم

۲- امروز باز بازار بزرگ تهران بودم اینقدر که امروز موتور توی خیابون دیدم توی عمرم موتور ندیدم :)))

۳- قالب رو عوض میکنم چون چشم های خیلی از دوستان اذییت شده. همون قالب قبلی رو گذاشتم. مشکلی بود باز بگید لطفا