ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

حسادت... تنفر ....یا ...هرچی شما بگی!

تازه با اقای همسر آشنا شده بودم. اون موقع فقط در حد آشنایی و همکاری بود . چون من در شرایطی نبودم که بخوام مردی رو وارد زندگیم کنم. و البته همیشه از ورود مردی به زندگیم فرار میکردم چون به سرعت من رو خسته میکردند به خاطر سطحی بودن و پوچ گراییشون. 

اما آقای همسر فرق میکرد من رو مجذوب خودش کرده بود اما با این حال روابط از خط و مرز تعیین شده پیشتر نمیرفت. ولی دوست های خوبی برای هم بودیم به قول امروزی ها دوست های اجتماعی خوبی بودیم. 

خیلی ها از رابطه ی صمیمی ما بو برده بودند. در حالی که ما توی گردهمایی ها که من فقط دو بار شرکت کردم اصلا به روی خودمون نیاوردیم که آشنایی زیادی باهم داریم. 

اما حرفها شروع شد. از طرف دوست های او پشت سر من و از طرف دوست های من پشت سر او. 

جالب اینجا بود که هیچ کدوم از دو طرف ما رو نمیشناختند. نه دوست های اقای همسر من رو دیده بودند و میشناختند نه دوست های من اون رو. 

بخصوص همکار های خانمش از ترس اینکه من به اصطلاح خودشون اقای همسر رو تور کنم خیلی تلاش کردند که من رو تخریب شخصیتی کنند. حرفاشون که پشت سرم زده میشد جسته گریخته به گوشم میرسید و میدونستم اقای همسر توجهی به اون حرفا نمیکنه. 

تخریب شخصیتی من فقط برای آقای همسر نبود و پیش همه از من بد گفته بودند. 

گفته بودند فلانی آدم دروغگویی هست. زن زندگی نیست. خیلی خودش رو میگیره .  دنبال پول اقای مهندس هست ( اونا نمیدونستند که خانواده ی من و اقای همسر توی یک سطح هستند) آدم بی مسوولیتی هست و هزار تا چیز دیگه 

حتی قبل از اینکه من و آقای همسر رسما با هم قرار ملاقات بذاریم و دوست بشیم یکیشون گفته بود این اگه زنت بشه زود ازت جدا میشه . زن زندگی نیست . 

اون موقع ما حتی تصمیم به ازدواج نداشتیم چون اصلا همدیگه رو نمیشناختیم تازه یک سال و نیم بعد از اون تاریخ حرف ازدواج رو زدیم و ...


بعد از ازدواج من با اقای همسر یکی از دو تا از همکار هاش باهم ازدواج کردند و منم با همسر جان رفتیم. من عروس رو دیده بودم و میشناختم اونجا نشستم سر یک میز با یکی دیگه از همکار ها که اونم قبلا دو باری دیده بودم اما با هم برخوردی نداشتیم. 

اون شب اون دختر برگشت به من گفت که باورش نمیشه چون چیز هایی که از من شنیده بوده با چیزهایی که الان داره از من میبینه متفاوت هست و ازم حلالیت خواست بخاطر فکرها یی که در مورد من میکرده. 


این همه داستان نوشتم که بگم 

۱- چرا ما باید به خودمون اجازه بدیم پشت سر کسی حرف بزنیم وقتی که حتی طرف رو ندیدیم 

۲- چرا اگر از حضور کسی احساس خطر میکنیم اونم بخاطر خودمون احساس خودمون دست به تخریبش میزنیم و به عواقب اون فکر نمیکنیم 

۳- چرا اجازه میدیم این دیو سیاه حسادت جلوی عقل و منطق ما رو بگیره 

۴- اگر ما به هر دلیلی از کسی تنفر داریم دلیل نمیشه از اون بد بگیم. اونم بخاطر حرف مردم. 

۵- همیشه افراد ظاهرشون اون چیزی نیست که شما میبینید و فکر میکنید. پس بیاید به خاطر ظاهر افراد در موردشون قضاوت نکنیم. 

۶- اگر از کسی بدمون میاد بریم به خودش بگیم نه به هزار نفر دیگه به جز خودش. شاید اون حس نفرت ما یه سوتفاهم باشه که با چهار کلمه حرف برطرف بشه. 

همین