ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

بابا جون

سلام بابا جون

خوبی؟

بابا جون رفتی و سراغی هم دیگه از ما نگرفتی. 

میدونی ۱۸ سال پیش وقتی بی خداحافظی رفتی چقدر دلم سوخت؟ میدونی اون روز اینقدر گریه کردم که از مدرسه زنگ زدن گفتن بیاید این رو ببرید؟ 

بابا جون یادته این آخری ها خونه ما بودین؟ چقدر خوب بود وقتی از مدرسه میومدم اولین کاری که میکردم یه ماچ گنده بهت میکردم بعد میرفتم لباس عوض میکردم؟

بابا جون چرا گذر زمان اینقدر نامرده چرا تصویر اون روزا داره برام محو میشه؟ چرا کم کم ازت برام یه عکس توی سالن مونده و فیلم های قدیمی؟

باباجون میدونی گلی روز چهلمت چیکار کرد؟ بچه بود فقط ۳ سالش بود افتاده بود روی قبرت که هنوز خاک بود و میخواست خاک رو بکنه میگفت بابا جون بسه دیگه بیا بریم خونه.

بابا جون میدونی نوه هات یواش یواش بزرگ شدن. بابا جون هنوزم دعای خیرت بدرقه ی راه ما هست؟!

بابا جون خیلی بی خبر و زود رفتی اما میدونم جات اونجا بهتره 

روحت شاد پدربزرگ  عزیزم


داستان امروز ( رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر ما(رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شوهر به چه قیمت؟!

بهار سال گذشته یکی از اقوام دور ما که از قضا دختر زیبایی هم بود ازدواج کرد. 

تا جایی که من خبر داشتم کسی از این ازدواج راضی نبود و علت اصلی اون رو تفاوت زیاد سن دختر و پسر عنوان میشد. 

من تا همین چند وقت پیش که یک سال و اندی از ازدواجشون میگذشت ندیده بودمشون. 

از دخترک بگم که دختری بود شیطون و پر از انرژی. همیشه توی مهمونی ها تمام شلوغی مجلس سر این دختر و شادابیش بود. 

اما این سفر که دیدمش از اون شادابی خبری نبود. چشماش غم خاصی داشت. بی حوصله بود. در کل اصلا شبیه تازه عروس نبود. وقتی که اومدن شوهرش رفت روی یک صندلی تکی نشست در حالی که عروس خانم روی صندلی دو نفره تنها بود. 

اصلا حال و هواشون به تازه عروس داماد نمیخورد. درسته که یک سال هست ازدواج کردند اما بازم توی یک سال همیشه برای هم تازگی دارن. 

اون شب حتی زمانی که امکانش میسر شد هم این دو نفر کنار هم ننشستن و اقای داماد هم تمام شب با چهره ای عبوس نشسته بود. همسرم که داماد رو قبلا هم دیده بود میگفت همیشه همین طوره. 

حتی تعارف ها و احترام های میزبان رو با احترام جواب نمیداد. 

چند وقت بعد شنیدم که دخترک اصلا از ازدواج راضی نیست. 

به قول خودش : ازدواج اون چیزی نبوده که انتظار داشته.

یادمه همیشه اون موقع که دختر خونه بودیم همیشه حرفش شوهر بود. همیشه میخواست ازدواج کنه. ولی اینکه الان این طوری هست و بعد از یک سال میگه  «ازدواج نکنید خوب نیست» اصلا علامت خوبی نیست. 

من الان حدود ۴ سالی میشه ازدواج کردم اما همیشه هرکسی ازم پرسیده ازدواج چطوره جوابم این بوده :

« آدم مناسب که باشه خیلی هم خوبه»

واقعا گاهی ازدواج به چه قیمته؟

به قیمت فرار از خانواده؟ برای پول؟ یا یک عشق تند که تبش هم زود عرق میکنه؟

چرا گاهی فقط به صرف اینکه شوهر کرده باشیم هر کسی رو به زندگیمون راه میدیم؟

واقعا شوهر به چه قیمت؟



پی نوشت : جای شما خالی ناهار لوبیا پلو درست کردم اما تنهایی خوردم :( همسر عزیز نتونست برای ناهار بیاد.