ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

بی حوصله

امروز تا الان چند بار خواستم چیزی بنویسم اما از اون روزهاست که حس هیچی نیست. 

حتی بنظرم نوشتنم نمیاد!

این روزا حس بطالت میکنم.

همش توی خونه نشستم. درسته که ۱۲ واحد درس داشتم به صورت انلاین که ۶ واحدش تمام شد . ۶ تا دیگه مونده 

اما واقعا حس هیچ کاری رو ندارم. 

اونجا که بودم صبح میرفتم سر کار همون جا مجبور بودم درس بخونم. کلاس هم داشتم کار دوم هم داشتم. تازه میامدم خونه با خواهر جون غذا درست میکردم و خونه رو تمیز میکردیم. 

بعدم مثل جنازه میخوابیدم. 

وقتی اونقدر در روز مشغول باشم به الان که برسه دق میکنم. الان همش توی خونه هستم. تا مامانم نبود غذا هم درست میکردم درس رو هم میخوندم بعد باز بیکار.

حالا دیگه کلا بیکار شدم. 

امروز خواهری رو دیدم از طریق فیس تایم. کلی اشک ریختم که کنارش نیستم. طفلک خیلی دلتنگی میکرد. میگفت دلش برای اینکه من رو بغل کنه تنگ شده منم همین طور. 

دعا کنید کار های اقای همسر زود تر جور بشه برگردیم. من دارم اینجا دق میکنم میخوام برگردم سر خونه ی خودم.