ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

پازل زندگی من

سلام

چند روز پیش توی اتاق خواهرم چشمم به یک پازل ۱۰۰۰ تیکه افتاد که داشت گوشه ی کتاب خونه خاک میخورد. تصمیم گرفتم برای مشغول کردن خودم شروع کنم به درست کردن این پازل. 

پازل خیلی عجیبی هست. طرح یک کلبه ی خیلی قشنگ کنار یک برکه در کنار یک جنگل و کلی گل های مختلف. هر چهار گوشه هم برای خودش طرحی داره. مثل پازل های معمولی ساده و چهارگوش نیست. 

اولین کاری که کردم میز ناهار خوری رو خلوت کردم و پازل رو اونجا خالی کردم. 

بعد شروع کردم تیکه هایی که شکل های یک سان داشت رو از اون شکل های عجیب غریب جدا کردم. 

گروه اول رو که همه شبیه هم هستن و شاید بالای ۸۰۰ تیکه باشه رو ریختم توی یک کاسه و اون بقیه رو گذاشتم کنار دستم. 

برای شروع گفتم چهار گوش رو درست کنم و بعد از اونجا پیش برم. هر گوشه ای یک رنگ داره. گوشه ی بالا سمت راست شکوفه های بهاری داره. پایین گل های زرد ریز و درشت. سمت چپ بالا جنگل تاریک هست که انتهای شاخه های بلند درخت هاش به نور ختم میشه و البته پایین هم برکه با گل های ریز آبی و بنفش. 

یک ذره بین دستم گرفتم و با دقت شروع کردم نقشه ی پازل رو به نگاه کردن. هر تیکه ای رو که با موفقیت بین این همه قطعه پیدا میکردم کلی ذوق میکردم و اونا رو جای خودش میذاشتم

وقتی داشتم با دقت به نقشه ی پازل نگاه میکردم و دنبال تیکه های مختلف میگشتم دیدم زندگی ما چقدر شبیه همین پازله. هزار تا تیکه داره و ما باید با صبر و حوصله اونا رو با دقت پیدا کنیم و کنار هم بچینیم. گاهی اوقات بعضی از این تیکه ها اونقدر شبیه هم هستند که جای اشتباه قرارشون میدیم اما آخرش میفهمیم اشتباه بوده. 

بیاید از امروز پازل زندگیمون رو با صبر و حوصله ی بیشتری بچینیم. وقتی با دقت و صبر اونا رو کنار هم بذاریم خواهیم دید که یک اثر زیبا به دست میاریم اگر هم زمانی قطعه ای رو اشتباه گذاشتیم نا امید نشیم و سعی کنیم قطعه ی صحیح رو پیدا کنیم و جایگزین کنیم. 

یادتون نره زندگی ما یک پازله و به دست خودمون ساخته میشه. 

پی نوشت :

به زودی در مورد هنری هشت و آن بولین یه پست میذارم و بیشتر توضیح میدم با معرفی چند کتاب رمان جذاب. 


الو قطع و وصل میشه!

سلام

آقا این ارتباط ما با بخش اعتراضی و غر غری مغزمون قطع شده. 

امشب اومدم یک مطلب بنویسم کلی نوشتم دیدم ای بابا قبلا در موردش نوشتم!! یعنی ببینید چقدر آزارم میده که دوباره البته با سناریو های متفاوت نوشتم. اما خوب از انتشارش منصرف شدم. 

یکی از دوستان اشاره ی خوبی کرد که من فقط غر غر میکنم خوب برای این غر غر ها باید راه حلی هم ارائه بدم دیگه. دیدیم راست میگه. میشه حکایت اون موشه که گفت زنگوله بندازیم گردن گربه که وقتی راه میره ما بفهمیم اما خودش این کار رو نکرد. 

پس باید پستی که مینویسم با راه کار همراه باشه . به قولی با حلوا حلوا گفتن که دهن شیرین نمیشه. 

خلاصه امشب فعلا نمیدونم چی بگم 

پی نوشت:

۱- امروز یک سری تصمیماتی گرفتم که تا زمانی که ایرانم روز ها چیکار کنم 

مهم ترینش درست کردن یک دفتر آشپزی هست و جمع آوری دستور غذا های مختلف و البته امتحان اونا.

۲- از برنامه ای برای خودم امروز چیدم تقریبا همه رو انجام دادم به جز خوندن ۱۰ صفحه کتاب که ۵ صفحه بیشتر نخوندم این قسمتش کمی کسل کننده هست کند پیش میرم. 

۳- اگر اهل مطالعه و تاریخ هستید پیشنهاد میکنم در مورد تئودور ها و هنری ۸ بخونید. بخصوص در مورد زن دومش آن بولین. 

عرفان

سلام

امشب بین راه رفتیم استراحتگاه مهتاب توی اتوبان قم کمی استراحت کنیم و آبی به دست و رو بزنیم. 

حدود ۱۵-۲۰ دقیقه ای توقف داشتیم. وقتی برگشتیم میخواستم سوار ماشین بشم که دیدم یه پسر بچه ی خیلی ناز حدود ۴ یا ۵ ساله داره بین ماشین ها میچرخه. بهش گفتم عزیزم نیا اینجا خطرناکه ماشین ها بی توجه هستند یه موقع بهت میزنن. برگشت عقب کنار اما بغض داشت. گفتم برو پیش مامانت. دیدم تکون نخورد. 

به شوهری گفتم الان برمیگردم. 

بهش گفتم گم شدی؟ گفت اره. دستش رو گرفتم گفتم گریه نکنی ها. الان مامانت رو پیدا میکنم. اسمت چیه. با بغض گفت عرفان. همین طور که میرفتم یه سمت ساختمان داد میزدم مامان بابای عرفان. اما کسی اهمیت نمیداد. شاید ۵-۶ بار فریاد زدم. اینم بگم که صدای من خیلی بلنده اونقدر که گاهی بهم تذکر میدن زشته برای یه دختر اینقدر صداش بلند باشه!‌

گفتم فامیلت رو میدونی چیه؟ گفت آره. و بهم گفت. رفتم پیش اطلاعات و بچه رو سپردم به دست کسی که پشت بلند گو بود. 

طفلکی خیلی ترسیده بود. 

برگشتم توی ماشین تا اومدیم حرکت کنیم ۵ دقیقه ای طول کشید و من چشمم به در بود ببینم میاد بیرون یا نه. آخرش دیدم باباش پیدا شد!

خیلی دلم گرفت. چطور یه پدر و مادر میتونن اینقدر بی اهمیت باشن که ده دقیقه از بچشون بی خبر باشن؟ از زمانی که من دیدمش تا فهمیدم گم شده و باباش تحویلش گرفت حدود ده دقیقه شد!. 

چطور دلشون میاد بچه رو ول کنن به امان خدا؟

هر دلیلی داشته باشه همیشه یک نفر باید مراقب بچه ی این سن باشه.


پی نوشت :

۱- از نوشته معلومه که برگشتم تهران 

۲- غر زدن ها رو نمیتونم کنار بذارم اگر ننویسم دق میکنم پس از فردا باز هم منتظر متن های اعتراضی من باشید که زیاد دارم :)))

۳- این چند روز یه دوست خیلی ماه خیلی بهم کمک کرد و آرومم کرد. ازش واقعا ممنونم. 

۴- به سرم زده یه پازل ۱۰۰۰ قطعه ای رو درست کنم. از دوشنبه دست به کار میشم. چرا دوشنبه؟ چون یک شنبه تمیزکار میاد و نمیتونم ریخت و پاش کنم :))

۵- تک تکتون خیلی گلید دوستتون دارم 

۶- همین  الان از استادم یک ایمیل گرفتم. درسی که نگران بودم که افتاده باشم رو بهم B  داده. وای خیلی خوشحالم اونقدر که کلی جیغ کشیدم. دمش گرمممم

فعلا تعطیل

علی رقم تمام تلاش هام نمیتونم توی این لحظه انرژی مثبت بدم از خودم.

فعلا تا شنبه مرخصی میگیرم از حضور همه . تا کمی آروم بشم.

حال خوشی ندارم. اعصابم بهم ریخته. همه چیز بهم ریخته. 

دوستتون دارم 

همین 

پی نوشت:

الان بهترم. نمیتونم اینجا نیام ممکنه کمتر بیام.. از صبح تاحالا ۹ تا کامنت داشتم. همین یعنی کلی روحیه.

اما فعلا در حد پست گذاشتن نیستم.  

سال نو میلادی مبارک

سلام

از اون جایی که فقط توی این ده روز باید انرژی مثبت داد 

پس فعلا علی الحساب سال نوی میلادی مبارک. تا بازم بگردم دنبال پست های بدون انرژی منفی 

  ادامه مطلب ...