ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

امروز من تصمیم گیرنده هستم پس بمیر

روز هفتم ماه ژون (June). هوا اونقدر گرمه که تنها لذت آرامش بخش نوشیدنی خنکی هست که از دستگاه با یک دلار به تو چشمک میزنه. 

فقط دو روز مونده تا امتحان ها تمام بشه و بگی سلام تابستون. استرس امتحان ها و گرما و این آفتاب سوزان ظهر چاره ای نمیذاره که به کتابخونه پناه ببری. جایی میخوای که خنک باشه بی صدا باشه و دنج که هم بتونی بخوابی هم درس بخونی. غافل از اینکه اون روز کتاب خونه قرار نبود ساکت باشه.وقتی صدای جیغ چند تا دختر و آلارم در اضطراری کتابخونه رو میشنوی اون قدر گیج میشی که زمانی که صدای ده ها تیر به گوشت میرسه تازه میفهمی امروز یکی تصمیم گرفته که چند نفر رو بکشه...

 

 

این داستان نبود. اتفاقی بود که دقیقا ۷ ماه ژوئن در دانشکده ی ما افتاد. اخبارش توی بی. بی  سی   بود. یه پسر که ۳ سال پیش دانشجوی همین کالج بود اول پدرش و برادرش رو توی خونه کشت اونا رو آتیش زد بعد اومد سمت کالج ما. 

اول توی خیابون دم کالج شروع کرد به تیر اندازی که یک راننده و سرنشین اون رو کشت که راننده کارمند و سرنشین دختر و دانشجو ی کالج ما بودند. بعد هم اومد توی کالج توی کتاب خونه و اونجا رو تیربارون کرد تا پلیس کشتش. 

اون روز من از صبح کالج بودم دو تا امتحان داشتم اولی انلاین بود که دادم و دومی هم ساعت ۱۲:۳۰ شروع میشد. 

خواهر من توی کالج کار میکنه اونم در قسمت کتاب خونه. همیشه مواقعی که وقت داشته باشم میرم پیش اون تا با هم باشیم. دو روز قبلش رییسش بهش زنگ زده بود که نمیخوام دیگه بیای سر کار فعلا چون دانشجو ها اونجا برای کار در کالج بودجه ی محدودی دارند و خواهر من خیلی بیشتر از اونی که باید کار کرده بود. 

منم وقت زیادی توی کتاب خونه طلف نکردم. گفتم میرم سر جلسه امتجان که بتونم کمی هم تقلب روی میز بنویسم 

چند ثانیه ای دم ورودی کتاب خونه موندم تا لیست کتاب هایی که گذاشته بودن مجانی دانشجو ها ببرن ببینم گاهی کتاب های تاریخی خوبی بین اینا هست اما زنگ ساعت که ۱۲ رو اعلام میکرد به یادم آورد که امتحان دارم و اس ام اس همکلاسیم که بهم گفت امتحان ساعت ۱۲ شروع میشه باعث شد من با عجله بدوم به سمت کلاسم که دقیقا نقطه ی عکسی بود که اون لحظه بودم. 

وقتی رسیدم دیدم اشتباه بوده و امتحان ۱۲:۳۰ هست. هنوز نفسی تازه نکرده بودم که یکی از بچه ها با عجله وارد کلاس شد و گفت صدای شلیک گلوله رو شنیدید؟ باورم نمیشد قبلا ۲ بار کالج تهدید شده بود به بمب گذاری و تیر اندازی و منم فکر کردم مسخره بازی هست. 

بلافاصله دیدم در های کلاس قفل شده از پنجره میدیدم که دانشجو ها دارن از کتابخونه میدون به سمت پارکینگ و از سمت دیگه ۳ تا پلیس رو دیدم که با اسلحه دارن میرن سمت کتابخونه. 

تنها کاری که کردم زنگ زدم به خواهرم که من خوبم جام امنه در کلاس قفله خیالتون راحت. 

کلاسی که من توش بودم ساختمان جدید بود که سیستم حفاظتی داره. موقع اضطراری مثل همین تیراندازی در ها اتوماتیک از بیرون قفل میشه کسی نمیتونه وارد بشه و شیشه ها هم ضد گلوگه هست. پس جای ما امن بود فقط بد ترین جا بودیم که نه کسی ما رو میدید نه ما کسی رو می دیدیم. 

تنها راه ارتباطیمون اخبار زنده ای بود که با کامپیوتر میدیدم. 

تا ساعت ۳ توی کلاس زندانی بودیم هر خبر ی چیزی میگفت یکی میگفت ظاهرا ۷ نفر کشته شدن فقط توی خود کالج یکی میگفت ۱۰ نفر کشته شدن و کسی از وضعیت اون تیرانداز حرفی نمیزد. 

لحظات خیلی بدی بود. ساعت ۳ که شد دیدیم دونه دونه ساختمان های مجاور رو دارن تخلیه میکنن ما هم وسائلمون رو برداشتیم و فرار کردیم. یادمه از کالح که خارج شدم مسافت طولانی رو دویدم. حتی نذاشتن ماشینم رو بردارم. 

فردای تیراندازی اعلام شد که «جان ظواهری» اول پدر و برادرش رو کشته بعد میاد سمت ما به اون ماشین تیر اندازی میکنه که راننده درجا و دخترش دوشنبه یعنی ۳ روز بعد از تیر اندازی مرد و یک خانم که ما بهش خانم بازیافت میگفتیم و همیشه بطری ها و قوطی ها رو از اشغال ها جدا میکرد کشته شد تا خودش توسط پلیس کشته شد. جمعا ۶ نفر. 

ولی فاجعه بود. تا مدت ها هر صدای بلندی من رو گریه می انداخت 

همش تصور میکردم اگر اون روز خواهرم اونجا بود و من کمی دیر تر میرفتم میتونستم به جای اون خانم باشم یا اگر خواهرم بود ممکن بود کشته بشه چون تیراندازی او در کتاب خانه به سمت کارکنان بوده که چندتاییشون هم زخمی شدن. 

اون روز تقدیر بود که خواهرم سرکار نره و منم دوست منم ساعت امتحان رو به من اشتباه بگه. 

متاسفانه قانون منع حمل سلاح گرم در امریکا وجود نداره و اون پسر با حدود ۳۰۰ خشاب اومده بود کالج یا شایدم میدان رزم!!

این چیزا رو امروز یادم اومد دوباره که وبلاگ  الهام جان رو خوندم که حراست گفته بود باید دانشجو ها رو کنترل بیشتر کنند و اون به شوخی نوشته بود :به وسایل توی کیفم فکر میکنم: نارنجکم، تفنگم، کلاشینکفم، تانکم که تو پارکینگه!!!


این من رو به فکر برد که اگر کمی در کالج ما هم کمی مراقبت بیشتر بود شاید این اتفاق نمی افتاد....


پی نوشت

۱- با اینکه وقت کمی داشتم اما تونستم برای ۵ تا دانشگاه درخواست پذیرش بدم. ۳ تا دانشگاه دولتی و دو تا خصوصی. حالا دیگه باید منتظر موند تا ماه اردیبشهت که جواب ها رو میدن. مرسی از همه برای حمایتتون 

۲- سرما خوردم 

۳- پل صدر چقدر قشنگه خوشمان آمد. دیشب خودم افتتاحش کردم امروز هم مامی جان رو بردم پل صدر گردی :))

4- ریحانه جان کجایی؟ خبری ازت نیست. اومدم برات کامنت بذارم دیدم کلا بستی. یه خبر بده از خودت عزیزم

نظرات 14 + ارسال نظر
الین یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 02:06

واقعا وحشتناکه. البته من خودم وقتی دبیرستانی بودم صحنه مشابهی رو دیدم. از بانک سرقت شده بود و سارق تیراندازی میکرد.منم داشتم میرفتم کلاس. تیر خوردن و افتادن سارق رو دیدم؛وحشتناک بود!

دختر گندمگون چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 10:48 http://dokhtaregandomgon.blogsky.com

چقدر صحنه وحشتناکی بوده وچقدر خوب که برای شما و خواهرت اتفاقی نیوفتاده.این ماجرارو من که از تو BBC دیدم وحشت کردم دیگه چه برسه به شما که تو بطن ماجرا بودی.

مرسی که به من سر زدی

ارلا چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 09:17

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

دومانلی آدا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:07 http://dumanliada.blogfa.com

وای خدای من چه وحشتناک... خدا رو شکر که سالمین...

مرسی

بانوی خانه سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 00:45 http://1zojeashegh.blogfa.com

خیلی وحشتناک بوده. خدا خیلی مهربونه خداروشکر که تو و خواهرت نبودین. قطعا یکی از این بدترین اتفاقاتیه که میفته برا آدم و تاثیر بدی بر جای میگذاره. اینشالله دیگه فقط شادی و خوشی باشه لحظه هات.

مرسی عزیزم انشاالله

زویا دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 21:50 http://zehnemanedige.persianblog.ir

وای چه تجربه ای داشتی خواهر! البته اینجا هم به یه نوع دیگش اتفاق میفته گاهی. حوادث ... خیلی بد بود . من فقط شنیدم و موقع اتفاق نبودم :(

اره وحشتناک بود
فقط خوبی اونجا اینه که به مدت ۱ ماه یک خط روانشناسی ۲۴ ساعته ی مجانی گذاشته بودند که هرکسی میخواد از دانشجو ها یا اساتید یا کارکنان زنگ بزن و باهاشون حرف بزنه. بعدم تا ۲ ماه توی خود کالج دو ۳ تا روانشناس با سگ های آرامش بخش راه میرفتن توی کالج که اگر کسی میخواد باهاش حرف بزنه و سگ رو نازی کنه که آروم بشه :)))

خط سمت چپ نوشته هات دیده نمیشن.با دو مرورگر باز کردم همینطوریه

مشکل از این پوسته بود. توی کل پوسته های اون سایت این خوب بود مثلا که اینم این مشکل رو داشت. باید بگردم پوسته ی خوب پیدا کنم

زنی در مه دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 16:15 http://www.zanidarmeh.blogfa.com

سلام
از تجربیات تلخ باید عبور کرد و به آینده امیدوار بود.
به من سر بزن.

سلام
خیلی خوش آمدید.
کاملا درست می فرمایید

یک ذهن پریشان دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 14:51

خواهرشوهر دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 14:32 http://harfayekhaharshohari.blogfa.com

این چیزا رو ادم خیلى تاثیر بدى میذاره
دیگه با استرس رفت و امد میکنه
خدا رو شکر که اونجا نبودى

صنم دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 08:56 http://daftaresanam.persianblog.ir/

سلام واااااااای سخته فکر کردن بهش حتی.
وقتی این خبرا از امریکا به گوشم میرسه دلهره میگیرم بخصوص وقتی تو مدرسه پیش میاد و این استرس احتمالا تا پایان عمر با بچه هایی که دیدن و دوستاشونو از دس دادن میمونه

سلام
وحشتناکه.
من هنوز گاهی کابوس میبینم که اون پسر داره وارد میشه و شکلیک میکنه. تازه من اصلا حتی ندیدمش. نمیدونم اگر اون لحظه کتابخونه بودم چی میشد!
حالا فکر کنید که من یه دختر ۲۷ ساله هستم و این موضوع اینقدر روی من تاثیر گذاشته. حالا اون بچه های طفلکی که توی مدرسه ی سندی دوستاشون کشته شدن خیلی بدتر و حالشون بدتر و وحشتناک تر از من و بقیه هست

باران پاییزی دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 08:55 http://baranpaiezi.blogsky.com

خب کل تهدیدیاتی که دانشگاهیان رو در بر می گیره بد حجابیه امیدوارم زودتر حل بشه تا مکانی امن بشه
همه این پستی که نوشتی منو یاد فیلم بولینگ برای کلمباین انداخت برای همین تونستم مجسم کنم که چه اتفاقی براتون اون روز افتاد. میدونی بانو گاهی آدما برای فرصت دوباره ای که خدا بهشون داده باید شاکرش باشن و نهایت استفاده رو ازش کنن. راست می گی اگر خدای ناکرده خاهرت یا خودت اون روز تو کتابخونه بودید ممکن بود ....
خوشحالم که سالم و شادی و امیدوارم شادی میزبان زندگیت باشه همیشه.
والا ما خوشحالیم که پایتخت داره پیشرفت می کنه تو پل سازی و ....

آره من واقعا هر روز شاکر هستم که اتفاقی نیوفتاد برای ما. یا حتی بقیه ی دوستامون یا بچه های کالج.
یکی به خواهرم گفته بود که تو یه فرشته داری روی شونه هات که ازت مراقبت میکنه برای همین اون روز تقدیر بوده که نری.
هر روز خدا رو شکر میکنم

الهام یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 23:53 http://mehrparvar.blogfa.com

سلام عزیزم
خیلی متاسفم که روز تلخی رو برات یادآوری کردم و خوشحالم که شما اون روز اونجا نبودید.
منم موافقم که باید کنترلهایی از همه نظر برای آرامش و امنیت همه باشه ولی مسئول گرامی اون وسط فقط نگران آسیب رسوندن دانشجوها به مسئولین بودن. یعنی فکر کرده گیر کیا افتاده

امیدوارم نتیجه پذیرش، همونی باشه که میخوای

سلام عزیزم.
نه اون روز چیزی نیست که من از یاد ببرمش و هر از گاهی به یادش می افتم. حتی بخاطر این موضوع به روانشناس مراجعه کردم.
البته میدونم که اینجا دان.شجو همیشه خطر هست :)) و به جای اینکه شما نگران جان خودتون باشید ( مثل اون همدانشگاهی طفلک شما) مسوولین باید مراقب باشن. البته به خیال خودشون
مرسی عزیزم منم امیدوارم.

آرزو یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 21:59

آخی
عجب تجربه سختی داشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد