ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

محرم

امسال اولین محرمی هست که بعد از ۳ سال ایران هستم.

حال و هوای دیگه ای داره. 

دیشب که توی خیابون با شوهر جان میرفتیم یه دسته دیدم ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد. 

امام حسین همیشه نقش مهمی داشتن توی زندگی من. 

انگار که من حضورشون رو همیشه حس میکردم توی خیلی از شرایط زندگیم. بخصوص شرایط خوب زندگیم. 

بگذریم. 

خیلی دلم میخواد که یه غذای نذری بگیرم. اما نمیدونم کجا برم . قبلا میدونستم که توی روز تاسوعا و ظهر عاشورا هستن جاهایی که غذای نذری میدن. 

اگر خواننده ای از تهران دارم. از محدوده ی پاسداران به بالا کسی میدونه کجا قبل از تاسوعا نذری میدن؟ روز تاسوعا و عاشورا تهران نیستم.

راستی التماس دعا


پی نوشت: مثل اینکه جمعه که تعطیل هست این وبلاگ ها هم تعطیل میشه. خیلی جالبه برام که روزهای جمعه یک دفعه سکوت مطلق میشه!

یک روز معمولی!!

امروز هنوز توی شیش و بش خواب بودم که مامانم اومد دم اتاق صدام زد. 

معمولا این کارو نمیکنه. این دفعه ی دومی بود که من رو بیدار میکرد البته از زمانی که مدرسه تمام شده!!

دفعه ی قبلی ساعت ۶ صبح روز یکشنبه بود که من در خواب ناز بودم و اومد بیدارم کرد اینقدر گیج بودم که بلند شدم برم دانشگاه!! دیدم مامانم میگه پاشو پدرت رو ببریم بیمارستان....

امروز وقتی بیدارم کرد ۸:۳۰ صبح بود. فکر کردم میخواد برم براش خرید چیزی کم داره اخه شب عمه جان مهمان ما هستند. 

پریدم از اتاق بیرون که همسر جان بیدار نشه. دیدم باز میگه بیا پدرت رو ببر بیمارستان. 

رفتم توی اتاقشون دیدم بابام دستگاه فشارش بهش وصله و رنگش شده عین گچ. 

سریع رفتم توی اتاقم شوهر جان رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان. 

پدرجان سابقه ی فشار دارند. و هر موقع عصبانی بشند یا تحت استرس شدید باشند فشارشون میره بالا روی ۱۸ . دیگه دیشب فشارشون میره بالا و با ۳ تا قرص فشار هم پایین نمیاد .

تا ساعت ۱۱ دستمون به پدر جان بند بود. البته خدا رو شکر دکتر گقت چیزی نیست و فقط استرس نداشته باشند

اومدم خونه میبینم آشپزخانه روی هواست!! مادر جان درحال تدارک غذای شب بودند!

به دستور پدرجان دو نوع غذا داریم یکی کاملا سنتی و دیگری کاملا فرنگی. 

حلیم بادمجان ( یک غذای اصفهانی) و یک غذای چینی!!

از راه رسیده نرسیده تا همین لحظه که ساعت ۳ باشه بنده داشتم سبزی های اون غذای چینی رو خورد میکردم که باریک باشه اندازه باشه 

تا شب که اماده باشه برای درست کردن.

شوهر جان هم از وقتی اومد خونه خوابیده تا الان. منم گشنمه دلم نمیاد بدون اون غذا بخورم :(

این روز ها اوج هیجان من شده روزی مثل امروز. وگرنه بقیه ی روز ها که از صبح توی خونه تنها یا دارم درس میخونم یا جدیدا وبلاگ دوستان رو!

روز جمعه ی همه بخیر

۲۹ توصیه ی مهم


این ایمیل رو دیروز دریافت کردم که ۳۰ توصیه ی مهم بود اما اخری واقعا مهم نبود. منم ۲۹ تا رو گذاشتم 


ادامه مطلب ...

بچه...

به نظر من بچه باید ۴ تا باشه. ۲ تا دختر ۲ تا پسر.

هم جفتشون جوره هم بچه ها خاله دایی عمو و عمه رو دارند.

وقتی با همسر جان در این مورد صحبت کردم اوایل جواب میداد واییی اصلا من از بچه بیذارم.

واقعا هم بود. همسایمون یه دختر داشت عروسک. خیلی هم شیرین زبون بود. شوهر من اصلا محل بهش نمیذاشت . دوست نداشت.

هر موقع بحث این موضوع میشد میگفتم نمیشه باید بچه دار بشیم حالا الان نه اما بعدا. یک بار گفت باشه اونم یکی فقط بخاطر تو.   ادامه مطلب ...

چشم شیطان Devil eye

مامان بزرگ جان همیشه حرف از چشم و نظر میزدند و میگفتند بچه ام رو چشم زدن که فلان شد و بهمان شد. 

عمه جان طفلک را میگفتند که در دهه ی چهل سکته ی مغزی کرد. یا پسرش که ناگهانی مبتلا به یک بیماری سخت شد.

من همیشه میگفتم این حرف نا مناسب هست. اصلا چنین چیزی وجود نداره. 

بیماری عمه جان یا پسر عمه جان بخاطر چشم نظر نبوده 

تا اینکه:

همسر جان تازه اومده بود خواستگاری. هفته ی بعد از خواستگاری مامی جانم دعوتش کرد به صرف شام. 

اون شب ما عکس گرفتیم و من رابطه ام رو در فی.س. بوک علنی کردم. فردای اون روز همسر جان مثل همیشه زنگ نزد! عصر زنگ زد و گفت بیمارستان بوده! توی آشپزخانه لیز میخوره در حالی آشپزخانه خیس هم نبوده و لیوان میشکنه و میره توی پاش!


شب نامزدی و عقد ما از ۲ روز قبل تا دو روز بعد صدای شکسته شدن وسائل میامد شکستن های بی دلیل نه ضربه خوردن که وقتی زیاد شد گفتیم دفع بلا بوده که واقعا بود!!


حدود یک سال پیش همسر جان از فی.س بوک رفت عکس من هم عوض شده بود و با همسر جان نبود. همه میگفتن من جدا شدم!! ( نمیدونم چرا مردم منتظر هستن که من طلاق بگیرم بابا مگه من با همسر جان مشکلی دارم خودم نمیدونم؟!!) 

از بس حرف ها زیاد شد و همه از کسانی که سال به سال سراغ نمیگرفتند اومدند و سراغ همسر جان رو گرفتند یک عکس گذاشتم به صورت کاور. شب این عکس رو گذاشتم همسر جان اون موقع ایران بود. صبح بیدار شدم دیدم همسر جان مشکوک زنگ زده که به من اس ام اس نده iPod مغازه جا مونده کسی اس ام اس هات رو نخونه!!

زنگ زدم بهش کمی مشکوک حرف زد. شک کردم مجبورش کردم بگه چی شده. اون روز همسر جان بدون سابقه ی قبلی تشنج میکنه میخوره زمین و ضربه به سرش وارد میشه. اون قدر خدا رحمش کرد که حد نداره. زیر ابروش بالای چشمش کلی بخیه خورد.


میدونستم چشم کی شوره یکی از همسایه هاست . هم خودش هم کل خانواده. 

هر بار ما برنامه ای داشتیم و اینا دیدن اتفاق بدی افتاده . از سر زده وارد شدن پدرش به خونه ی ما بدون اجازه که منتهی شد به شکستن تمام عتیقه های مادرم تا دختر خانواده که الان سال هاست سعی میکنم بهش بفهمونم رابطه ای نمیخوام باهاش داشته باشم اما اون ول کن نیست. 

هفته ی پیش هم همسر جان رو با ماشینش دیده. ماشین همش رفته تعمیرگاه دیشب هم تصادف کرد!!


اگر تا چند وقت پیش میگفتم این توهم من هست و بخاطر مشکل داشتن با این شخص این فکر ها رو میکنم دیروز بهم ثابت شد که من تنها نیستم!!


یکی از همسایه ها دیروز به مادرم گفته که بخاطر چشم شور این شخص تمام مشتری هاشون رو از دست دادن. حالا که جاشون رو عوض کردن و اون شخص دیگه خبر نداره باز درست شده همه چیز!!


نمیدونم شما اعتقاد دارید یا نه اما من بد جور اعتقاد پیدا کردم به این چشم شور. 


نگید این دختر عجب خرافاتی هست ولی چشم بد و شیطان واقعا هست!

نظر شما چیه؟!


پی نوشت : 

۱- امروز عجب بارونی اومد هوا معرکه بود

۲- دو تا ماشین جلوی خونه ی ما زدن به هم . خونه ی ما نه توی اتوبانه نه خیابون! خونه ی ما ته یک کوچه ی بن بسته :))

بعد هم پیاده شدن دعوا و کتک کاری!!  زنگ زدم ۱۱۰ گزارش بدم از بس خندیدم خانومه فکر کرد سرکار گذاشتم 

۳- امشب تا صبح باید بیدار باشم :( از شب زنده داری خوشم نمیاد. اونم وقتی که باید فقط بشینم به کامپیوتر زل بزنم تا اینترنت مهربان لطف کنه و پروژه هام رو upload کنه!! :(