ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

سیاه بخت حرف مردم

یه دوستی دارم خیلی دختره خوبی هست. خیلی سال هست که باهم دوستیم. 

بعد از اینکه دبیرستانش تمام شد نامزد کرد. 

طرف خیلی آدم عوضی بود. خیلی اذییتش میکرد. کتکش میزد و تحقیرش میکرد. نامزدی رو بعد از یه مدت بهم زد.

چند سال بعد یه پسر دیگه اومد خواستگاریش. خیلی پسر خوبی بود. نامزد کردند و در حال تدارک کار های عروسی بودند که پسر توی جاده تصادف کرد و کشته شد. 

دوست من افسردگی خیلی شدیدی گرفت واقعا داغون شد. 

گذشت و دو سال بعد یکی دیگه اومد برای خواستگاری. دوست من توی این مدت دانشگاه رفته بود و سال اخر دانشگاه بود   اما پسری که اومد خواستگاری سیکل داشت. 

بخاطر حرف مردم به این پسر جواب مثبت داد. 

خانواده ی عوضی داشت هم خودش عوضی بود هم خانواده. به قولی از کوزه همان برون ترواد که در اوست!!

پسره چند باری با دوست من میره دانشگاه اونم با چه وضعی. با زیر شلواری و دمپایی. 

مرتب کتکش میزد. تحقیرش میکرد. وقتی که بهش گفتم چرا جدا نمیشی برگشت گفت بانو حرف مردم رو چیکار کنم؟ مردم میگن دختره مشکل داشته که بازم جدا شده. 

خلاصه بعد از یه مدت عقد قرار شد عروسی بگیرن. اونم چه عروسی زهرش کردن. چقدر تحقیرش کردن سر لباس عروس و آرایشگاه و خرید هایی که نکردند و هزار تا چیز دیگه. 

دوست من بخاطر حرف مردم رفت خونه ی شوهر و ۴۰ روز هنوز از ازدواجش نگذشته بود که برگشت خونه ی باباش و طلاق گرفت. 

بخاطر حرف مردم زندگی خودش رو نابود کرد چقدر کتک خورد چقدر تحقیر شد اما گفت مردم حرف میزنن. 

مردم همیشه حرف میزنن. اصلا مردم کارشون حرف زدنه. 

از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست اما در دهن مردم رو نه. 

بیاید برای مردم زندگی نکنیم

همین


پی نوشت: قربون امام حسین برم که حاجت من رو به این سرعت برآورده کرد. امشب رفتم دختر عمه جان رو برسونم و قبلش در مورد اینکه چقدر دلم نذری امام حسین رو میخواد حرف میزدیم. قرار شد روز عاشورا برام غذا بگیره و من جمعه یا شنبه تحویل بگیرم. پیچیدم توی کوچه که دختر عمه جان رو پیدا کنم. یه مردی از خونه اومد بیرون جلوی ماشین رو گرفت و گفت لطفا صبر کنید بهتون غذای نذری بدیم. از خوشحالی جیغ کشیدم. طرف تعجب کرده بود. خلاصه اینم از غذای امام حسین . نذرشون قبول باشه.

محرم

امسال اولین محرمی هست که بعد از ۳ سال ایران هستم.

حال و هوای دیگه ای داره. 

دیشب که توی خیابون با شوهر جان میرفتیم یه دسته دیدم ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد. 

امام حسین همیشه نقش مهمی داشتن توی زندگی من. 

انگار که من حضورشون رو همیشه حس میکردم توی خیلی از شرایط زندگیم. بخصوص شرایط خوب زندگیم. 

بگذریم. 

خیلی دلم میخواد که یه غذای نذری بگیرم. اما نمیدونم کجا برم . قبلا میدونستم که توی روز تاسوعا و ظهر عاشورا هستن جاهایی که غذای نذری میدن. 

اگر خواننده ای از تهران دارم. از محدوده ی پاسداران به بالا کسی میدونه کجا قبل از تاسوعا نذری میدن؟ روز تاسوعا و عاشورا تهران نیستم.

راستی التماس دعا


پی نوشت: مثل اینکه جمعه که تعطیل هست این وبلاگ ها هم تعطیل میشه. خیلی جالبه برام که روزهای جمعه یک دفعه سکوت مطلق میشه!

یک روز معمولی!!

امروز هنوز توی شیش و بش خواب بودم که مامانم اومد دم اتاق صدام زد. 

معمولا این کارو نمیکنه. این دفعه ی دومی بود که من رو بیدار میکرد البته از زمانی که مدرسه تمام شده!!

دفعه ی قبلی ساعت ۶ صبح روز یکشنبه بود که من در خواب ناز بودم و اومد بیدارم کرد اینقدر گیج بودم که بلند شدم برم دانشگاه!! دیدم مامانم میگه پاشو پدرت رو ببریم بیمارستان....

امروز وقتی بیدارم کرد ۸:۳۰ صبح بود. فکر کردم میخواد برم براش خرید چیزی کم داره اخه شب عمه جان مهمان ما هستند. 

پریدم از اتاق بیرون که همسر جان بیدار نشه. دیدم باز میگه بیا پدرت رو ببر بیمارستان. 

رفتم توی اتاقشون دیدم بابام دستگاه فشارش بهش وصله و رنگش شده عین گچ. 

سریع رفتم توی اتاقم شوهر جان رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان. 

پدرجان سابقه ی فشار دارند. و هر موقع عصبانی بشند یا تحت استرس شدید باشند فشارشون میره بالا روی ۱۸ . دیگه دیشب فشارشون میره بالا و با ۳ تا قرص فشار هم پایین نمیاد .

تا ساعت ۱۱ دستمون به پدر جان بند بود. البته خدا رو شکر دکتر گقت چیزی نیست و فقط استرس نداشته باشند

اومدم خونه میبینم آشپزخانه روی هواست!! مادر جان درحال تدارک غذای شب بودند!

به دستور پدرجان دو نوع غذا داریم یکی کاملا سنتی و دیگری کاملا فرنگی. 

حلیم بادمجان ( یک غذای اصفهانی) و یک غذای چینی!!

از راه رسیده نرسیده تا همین لحظه که ساعت ۳ باشه بنده داشتم سبزی های اون غذای چینی رو خورد میکردم که باریک باشه اندازه باشه 

تا شب که اماده باشه برای درست کردن.

شوهر جان هم از وقتی اومد خونه خوابیده تا الان. منم گشنمه دلم نمیاد بدون اون غذا بخورم :(

این روز ها اوج هیجان من شده روزی مثل امروز. وگرنه بقیه ی روز ها که از صبح توی خونه تنها یا دارم درس میخونم یا جدیدا وبلاگ دوستان رو!

روز جمعه ی همه بخیر

۲۹ توصیه ی مهم


این ایمیل رو دیروز دریافت کردم که ۳۰ توصیه ی مهم بود اما اخری واقعا مهم نبود. منم ۲۹ تا رو گذاشتم 


ادامه مطلب ...

بچه...

به نظر من بچه باید ۴ تا باشه. ۲ تا دختر ۲ تا پسر.

هم جفتشون جوره هم بچه ها خاله دایی عمو و عمه رو دارند.

وقتی با همسر جان در این مورد صحبت کردم اوایل جواب میداد واییی اصلا من از بچه بیذارم.

واقعا هم بود. همسایمون یه دختر داشت عروسک. خیلی هم شیرین زبون بود. شوهر من اصلا محل بهش نمیذاشت . دوست نداشت.

هر موقع بحث این موضوع میشد میگفتم نمیشه باید بچه دار بشیم حالا الان نه اما بعدا. یک بار گفت باشه اونم یکی فقط بخاطر تو.   ادامه مطلب ...