ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

این سرطان لعنتی- قسمت اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یادداشت خصوصی

یادداشتی که الان میخوام منشر کنم رمز رو به همراه های همیشگی دادم.

برای خانم ها هست برای همین خصوصیش کردم. 

اگر خدایی نکرده کسی از قلم افتاده بهم بگه تا رمز رو بدم.

الو؟ از اتش نشانی زنگ میزنم

اواخر شهریور ماه بود. هنوز هوا گرم بود  و ما پنجره ی اتاق رو باز میذاشتیم. 

حدود ساعت ۴ صبح بود که با بوی سوختی از خواب پریدم. مثل وقتی که کاغذ آتیش میزنی. 

از اتاق اومدم بیرون دیدم نه خبری نیست و جالب اینجا بود که بو فقط توی اتاق ما بود. بیرون اتاق خیلی کم بود. ( پنجره های کل خونه به جز اتاق من بسته بود. )

اومدم بخوابم دیدیم نمیشه . اقای همسر هم یواش یواش صداش در اومده بود که نمیتونه نفس بکشه این بو از کجاست.

جلوی خونه ی ما یک زمین بایر هست که سابقه ی آتیش سوزی داره چون اون روزا خیلی گرم بود گفتم شاید آتیش گرفته باشه رفتم سر زدم دیدم خود زمین که نه اما سطل آشغال دودی ازش بلند میشه که بیا و ببین 

کلی با خودم کلنجار رفتم اما اخر سر زنگ زدم آتش نشانی. با خودم هم گفتم یارو الان میخنده میگه خانم خوب برو توش آب بریز!!

اما بر خلاف چیزی که فکر میکردم به سرعت آدرس گرفت و کمتر از ۵ دقیقه اینجا بودن.

ما هم که راه نفسمون باز شد دیگه خوابیدیم. 

فردای اون روز مشغول کار خونه بودم که تلفن زنگ زد. 

-سلام از آتش نشانی تهران تماس میگیرم.

- (من با تردید) سلام! روزتون بخیر

-ببخشید خانم دیشب از شماره ی شما با آتش نشانی تماس گرفته شده

-( من با حالت تدافعی) بله خود بودم که تماس گرفتم

اینجا بود که اون اقا شروع کرد به سوال های بیشتری پرسیدن از ادرس و اسم من و سطح تحصیلات و شغل و هزار تا سوال این مدلی و البته علت تماس 

گفتم: ببخشید قبل از اینکه این سوال ها رو جواب بدم دوست دارم بدونم دلیل این سوال ها و تماس شما چیه؟!

جواب داد: ما به صورت رندم تلفن هایی که با آتش نشانی میشه رو باهاشون تماس میگیریم که ببینیم آیا راضی بودید از سرویس ارایه شده.

من داشتم شاخ در می آوردم که این چی میگه!!

جواب سوال ها رو دادم و روی قسمت سطل اشغال هم کلید کردم.

یه ۲۰ دقیقه ای اون روز این اقا با من به عبارتی مصاحبه کرد و در آخر ازم بخاطر اینکه یک شهروند مسوول بودم تشکر کرد.

میگفت علت تماسشون استفاده از انتقادات یا پیشنهاد های مردم هست برای بهبود سرویس های آتش نشانی. 

میگفت برای مردم هنوز تماس با آتش نشانی جا نیوفتاده در حالی که خارج از کشور آتش نشانی حرف اول رو میزنه. 


اون روز حس خوبی پیدا کردم . بخصوص که همسایه های بی بخار ما یکیشون حتی نیومده بود ببینه چرا بوی دود میاد!

کلا اینجا رو آب ببره محله ی ما رو خواب برده.

چیزی که باعث تعجبم بود این ارگان وظیفه ی خودش میدونه برای بهبود کارهاشون زنگ بزنه و پیگیری کنه و اما ارگان های دیگه ای داریم که خیلی این موضوع براشون مهم نیست. من حتی نمیگم بیان بعدش زنگ بزن پیگیری اما همون موقع که زنگ میزنی هم نمیان. یا اون موقعی که باید کار رو انجام بدن نمیدن. مرتب پشت گوش می اندازند یا به دنبال رش.وه هستند. برای هر چیزی یا هر کاری دوست ندارند به موقع انجام بدن و همیشه دوست دارند که پشت گوش بندازند. یا بهش اهمیت ندند. 


به افتخار اتش نشانی و آتش نشان های عزیز که شبانه روز دارن زحمت میکشن. 

راستی دفعه ی بعدی که توی تاکسی نشستید و خدایی نکرده دیدید ماشین امداد چه اورژانس چه آتش نشانی پست سرتون هست از راننده بخواهید بهش راه بده نه اینکه راه رو هم از اون ماشین امداد بگیره.


پی نوشت:

۱-امشب مامان گلم برگشت. به افتخار برگشتش شام رفتیم بیرون. موقع برگشت من عقب نشسته بودم کنار همسر جان نمیدونم چی شد که خوابم برد. برای اولین بار سرو روی زانوی همسر جان بوده و خوابم برده. فقط یکدفعه دیدم همسر جان داره آروم نوازش میکنه و بیدارم میکنه میگه پیاده شو رسیدیم! 

خیلی حس خوبی بود. البته حس بدی هم داشتم اخه امروز الکی بهش گیر دادم. 

یه مدته الکی بهانه گیر شدم. دلیلش رو به زودی میگم.

۲- مجبورم هر نوشته در چرک نویس رو دوباره بنویسم یا کپی کنم اخه تاریخ همون روزی رو ثبت میکنه که نوشتم نه ویرایش شده. 

جن جوراب

اون موقع ها که دختر خونه بودم بابام همیشه به مامانم شکایت میکرد که چرا جوراب هاس من گم میشه و مامانم همیشه یک کیسه بزرگ جوراب هایی داشت که لنگه نداشتند.

گاهی اوقات بابام به شوخی به مامانم میگفت : عزیزم چرا میخوای به برادرت جوراب بدی یک لنگه میدی؟ خوب جفت بده که بتونه استفاده کنه!

بعدها فهمیدم دقیقا همین حرف رو شوهر عمه جان به عمه جان میزنن در مورد جوراب های خودشان!

تابستون پارسال که اومدم ایران مامان گرامی نبودن و خانم خونه شده بود بانوی ماه که من باشم. منم بی تجربه جوراب های پدر گرامی و شوهر ارجمند رو با هم میشستم. به خیال اینکه خودشون جوراب هاشون رو میشناسن. نتیجه ی این عمل فقط شد کلی غر از شوهر جان و پدر جان که جوراب هامون نیست و هر کدام میگفتن جوراب ها پیش اون یکی هست و کلی جوراب لنگه به لنگه!

البته پدر جان علتش رو کم تجربگی بنده در امر خانه داری میدونستند و معتقد بودند که خودشون اگر بخوان کار خونه انجام بدن هم بهتر انجام میدن هم جوراب ها گم نمیشه. 

خدا هم این حرف رو شنید و سفر مادر بنده رو در دیار غربت کنار خواهر کوچیک تمدید نمودند! این بار پدر جان خودشون دست بکار لباس شستن و ظرف شستن شدن. 

چند وقت بعد اعتراف کردند که واقعا این گم شدن جوراب براشون معما شده چرا که خودشون تنها هستند و جوراب ها رو جفت در سبد لباس می اندازند حتی زمانی که سبد به طور کامل خالی میشه و شسته میشه همیشه یک یا دو جوراب لنگه به لنگه میشه!

حالا من کشف کردم که خونه ی ما جن جوراب داره. اخه بعد از یه مدتی همون جوراب لنگه ی خودش رو پیدا میکنه دوباره یکی دیگه گم میشه. جن های عزیز اصلا به یک جفت بسنده نمیکنن تنوع خیلی دوست دارند. همیشه بعد از یه مدت یک لنگه رو پس میارن و یکی دیگه رو میبرن با رنگ دیگه . خوب توی زندگی تنوع لازمه در هر صورت.

شما جن جوراب ندارید؟!!


پی نوشت: دیشب تا ساعت ۳ درگیر تحویل یه پروژه بودم که خودش ساعت ۹ شب تمام شده بود اما uplode کردنش طول کشید. مجبور شدم ۴ دفعه این کارو انجام بدم. حجم فایل هاخیلی بالا بود. 

الان دقیقا نمیدونم برای چی ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شدم!


پی نوشت ۲: دیشب خیلی خسته بودم و مجبور بودم بیدار باشم. خیلی وبگردی کردم حالا فقط نمیدونم چه کامنت های بی ربطی گذاشتم :)) اگر کسی دیشب براش کامنت بی ربط به پست گذاشتم معذرت میخوام. 

یک پست خارج از برنامه

راستش از روزی که تصمیم گرفتم این وبلاگ رو شروع کنم کلی پست های جور وا جور میاد توی ذهنم 

یه دفتر دستم گرفتم بیرون که میرم با شوهر جان هرچی به ذهنم میاد رو مینویسم. 

مثل اینکه مغزم منتظر یه انفجار بوده تا فوران کنه. 

توی قسمت چرک نویس کلی پست دارم که با خودم عهد کردم فقط روزی یه پست رو بذارم 

اما این پست رو خارج از برنامه میدم که بگم خیلی خوشحالم

خوشحالم که هر لحظه که میام یه نظر دارم 

میبینم تنها نیستم. خوشحالم که دوستایی رو ناگهانی پیدا کردم که حداقل روزی یه سر بهم میزنن.

مرسی که هستید مرسی که بهم سر میزنید و تنهام نمیذارید

و منم سعی میکنم خوب بنویسم 

تازه کارم دیگه شما ها به بزرگی خودتون ببخشید.


پی نوشت : دو روزه قراره با اقای همسر ناهار بریم بیرون. دیروز کارش اونقدر طول کشید که به ناهار نرسید و غذا درست کردم . امروز هم توی راه خونه بود ماشینش خراب شد! فکر کنم قید این رستوران رو باید بزنم. کلا این رستوران قدمش برای ما هیچ وقت خوب نبوده! لابد یه مصلحتی هست که نمیشه بریم! فقط سوالی که میمونه من ساعت ۱:۳۰ ظهر واقعا چی ناهار درست کنم !!!