ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

دنیایی قد یک گردو

حدود ۱۲ سال پیش اون زمان که گروه های یاهو خیلی توی بورس بود با دختری آشنا شدم که اونم آمریکا زندگی میکرد. شهرش با شهری که من بودم حدود ۴-۵ ساعت فاصله داشت. شاید بگم که هر روز باهم چت میکردیم و دختر خیلی خوبی بود. 

یه روز بهم گفت که قراره با خانواده بره یه شهری که با ما ۱ ساعت و نیم فاصله داشت . از قضا عمه های من ساکن اون شهر بودن و ما هر هفته رو با اون ها میگذروندیم. 

اون روز خاص هم قرار بود حتما اون شهر بریم چون عمه ها مهمان داشتند. مهمان ها از اقوام مادر بزرگ جان بودند. من و اون دختر با هم قرار گذاشتیم که اون روز همدیگر رو ببینیم. 

یک روز قبل از قرار دخترک برای من پیغام گذاشت که بخاطر یک پروژه برای مدرسه نمیتونه خانواده رو همراهی کنه و نمیاد. خوب قرار ما کنسل شد. اما سفر ما به شهر عمه جان ها همچنان بر قرار بود. 

وقتی مهمان ها رسیدند یک خانم مسن با دو تا آقا پسرشون بودند و یک پسر حدود ۷-۸ ساله. کمی که گذشت شروع کردن که توضیح که نوه ی دیگرشون که خواهر اون پسرک باشه برای یک پروژه ی مدرسه ای نتونسته همراهیشون کنه. و توضیحات دقیقا مشابه توضیخات دوست من بود. من که برام موضوع جالب شده بود اسم دختر رو پرسیدم و اسم همون اسم دوست من بود. 


ادامه مطلب ...

شوهر به چه قیمت؟!

بهار سال گذشته یکی از اقوام دور ما که از قضا دختر زیبایی هم بود ازدواج کرد. 

تا جایی که من خبر داشتم کسی از این ازدواج راضی نبود و علت اصلی اون رو تفاوت زیاد سن دختر و پسر عنوان میشد. 

من تا همین چند وقت پیش که یک سال و اندی از ازدواجشون میگذشت ندیده بودمشون. 

از دخترک بگم که دختری بود شیطون و پر از انرژی. همیشه توی مهمونی ها تمام شلوغی مجلس سر این دختر و شادابیش بود. 

اما این سفر که دیدمش از اون شادابی خبری نبود. چشماش غم خاصی داشت. بی حوصله بود. در کل اصلا شبیه تازه عروس نبود. وقتی که اومدن شوهرش رفت روی یک صندلی تکی نشست در حالی که عروس خانم روی صندلی دو نفره تنها بود. 

اصلا حال و هواشون به تازه عروس داماد نمیخورد. درسته که یک سال هست ازدواج کردند اما بازم توی یک سال همیشه برای هم تازگی دارن. 

اون شب حتی زمانی که امکانش میسر شد هم این دو نفر کنار هم ننشستن و اقای داماد هم تمام شب با چهره ای عبوس نشسته بود. همسرم که داماد رو قبلا هم دیده بود میگفت همیشه همین طوره. 

حتی تعارف ها و احترام های میزبان رو با احترام جواب نمیداد. 

چند وقت بعد شنیدم که دخترک اصلا از ازدواج راضی نیست. 

به قول خودش : ازدواج اون چیزی نبوده که انتظار داشته.

یادمه همیشه اون موقع که دختر خونه بودیم همیشه حرفش شوهر بود. همیشه میخواست ازدواج کنه. ولی اینکه الان این طوری هست و بعد از یک سال میگه  «ازدواج نکنید خوب نیست» اصلا علامت خوبی نیست. 

من الان حدود ۴ سالی میشه ازدواج کردم اما همیشه هرکسی ازم پرسیده ازدواج چطوره جوابم این بوده :

« آدم مناسب که باشه خیلی هم خوبه»

واقعا گاهی ازدواج به چه قیمته؟

به قیمت فرار از خانواده؟ برای پول؟ یا یک عشق تند که تبش هم زود عرق میکنه؟

چرا گاهی فقط به صرف اینکه شوهر کرده باشیم هر کسی رو به زندگیمون راه میدیم؟

واقعا شوهر به چه قیمت؟



پی نوشت : جای شما خالی ناهار لوبیا پلو درست کردم اما تنهایی خوردم :( همسر عزیز نتونست برای ناهار بیاد. 



بی حوصلگی یا ....

توی فامیل همیشه هرکسی مشکل با کامپیوتر داشته باشه میاد سراغ من. 

البته من اصلا ادعایی در رابطه با کامپیوتر ندارم. کلا کار خاصی هم بلد نیستم اماچون کار های عادی مثل ایمیل باز کردن ساخت فولدر و غیره رو براشون راحت توضیح میدم به من لطف دارن و فکر میکنن من در حد مهندس کامپیوتر هستم.

مشتری های منم غالبا مامانم عمه جان و مادر بزرگ جان هستن

بله مادر بزرگ..

مامان بزرگ من الان حدود ۵-۶ سال هست که لپ تاپ خریده و از زمانی که خرید نوه ها غصه دار شدن به جز من!

تنها کسی که با حوصله و دقت یه موضوع رو ۱۰۰۰ بار هم توضیح میده منم. اون قدر که توی فامیل همیشه میگن تنها کسی که حوصله ی توضیح مشکلات بزرگ کامپیوتری ما رو داره بانوی ماه هست!


حالا فکر کنید که من ایران زندگی نمیکنم و مادر بزرگ و عمه جان ایران هستن.  

عمه جانم دو تا دسته گل دارن که از ۲۴ ساعت روز  ۲۸ ساعت رو در حال کار با کامپیوتر میگذرونن. (البته نه به صورت حرفه ای) 

اما نه عمه جانم نه مامان بزرگ عزیز سراغ اون دو تا دسته گل نمیرن برای حل مشکلات. 

صبر میکنن من بیام ایران تا سوال ها رو بپرسن.

این درحالی هست که مادر بزرگ من همیشه مدت زیادی رو خونه ی عمه جان میگذرونه و هیچ کدام از دسته گل ها تلاشی برای توضیح نمیکنن. 

اولی که میگه بلد نیستم و دومی هم خیلی رک میگه حوصله ندارم. 

داشتم چند وقت پیش عکس های کودکی رو نگاه میکردم. 

اون زمانی که مادر بزرگ یا عمه جان به این بچه ها با صبر و حوصله غذا میدادند یا بازی میکردند یا سوال های بی انتهاشون رو جواب میدادن زمانی هم گفتن من نمیدونم یا حوصله ندارم؟

مثلا حوصله ندارم ناهار درست کنم یا حوصله ندارم غذا دهنت بذارم. 

بخصوص زمانی که یه کودک بی دفاع بودن.

الان هم مادر ها و مادر بزرگ های ما که دارن کار با کامپیوتر رو یاد میگیرن شدن مثل ۵-۶ سالگی ما با هزار تا چرایی که تمامی نداره. چرا ما براشون بی حوصلگی کنیم؟ 

گاهی فکر میکنم اینا بی حوصلگی نیست. بچه ها دوست ندارن پدر مادر وارد مسیری بشن که اونا میرن یا گاها ممکنه چیزی رو پنهان و میترسن فاش بشه. 

یا دوست دارن اونا بیشتر از پدر مادر بدونن

نظر شما چیه؟!

سرطان در زنان

وقتی اسم سرطان در زنان میاد همه بدون هیچ درنگی به سرطان سی.نه فکر میکنن. شایع ترین نوع سرطان و عامل شماره یک مرگ زنان در دنیا. 

به همین خاطر هست که به بانوان بالای ۳۵ -۴۰ توصیه میشه حداقل سالی یک بار چک آپ کنن. 

اما چیزی که خیلی ها از اون ممکنه بی اطلاع باشن یا بخصوص دختر خانم های مجرد یا خانم های متاهل جوان بهش توجه نمیکنن سرطان دهانه رحم هست که دومین سرطان شایع در زنان هست.

سرطان دهانه ی رحم الزاما وابسته به وراثت نیست بر عکس سرطان سی.نه که عامل وراثتی در اون خیلی موثر هست. 

هر کسی با هر پیشینه ای میتونه مبتلا به ویروس H.P.V بشه که عامل بروز سرطان دهانه ی رحم هست. 


این ویروس در دو نوع خطرناک و بیخطر موجوده. 

که در هر دو مورد به خصوص خطرناک یا به عبارتی   HIGH RISK با تحت درمان بودن و مراقب بودن مشکلی پیش نمیاره. 


با دکترتون مشورت کنید حتی اگر مجرد هستیدو این ویروس به راحتی با ۳ دوره واکسن قابل پیشگیری هست . و میدونید که آرامشتون رو بهم نخواهید زد.

 

ادامه مطلب ...

ببخشید فارسی یادم رفته!!

توی چند سالی که اینجا زندگی میکنم هیچ چیزی به انذاره ی بعضی از ایرانی های اینجا آزارم نمیده.

توی شهری که من زندگی میکنم ایرانی خیلی زیاد هست. اونقدر زیاد که برای ما عادی شده که ایرانی ببینیم اما فکر کنم برای اونا عادی نشده که ایرانی ببینن.

ایرانی های اینجا چند دسته هستند

ایرانی هایی که زیر ۵ سال هست اومدن که تعدادشون کم نیست و درصد بالاییشون مثل مثال زیر هستند.

چند روز پیش داشتم به رادیو ایران گوش میدادم . کلا طرفدار برنامه ی دکتر هلا.کو.یی هستم. معمولا موضوعات جالبی داره البته تا زمانی که جنبه ی روانشناسی داشته باشه. کسی که زنگ زده بود یه دختر ۲۴ ساله بود که ۴ سال بود امریکا بود. دوست داشتم نحوه ی حرف زدنش رو میشنیدید با لهجه ی بسیار غلیط فارسی حرف میزد که من بیشتر توی کسایی دیدم که متولد اینجا باشند و خیلی کم فارسی حرف زده باشند. نه کسی که ۴ سال هست از ایران اومده.

دسته ی دیگه ایرانی هایی هستند که فکر میکنن ایرانی های دیگه فقط فارسی بلد هستند و انگلیسی بلد نیستند و اگر شما بفهمی که اون شخص ایرانی هست بلافاصله به التماسشون می افتی برای کمک!

بار ها و بار ها برای من اتفاق افتاده که توی مرکز خرید بودم با مادرم یا خواهرم فارسی صحبت میکردیم. از کنار گروهی ایرانی رد میشدیم که اونا هم مشغول فارسی حرف زدن بودن ۸۰-۹۰ ٪ مواقع حرفشون رو قطع میکنن که ساکت ساکت اینا ایرانی هستند و غالبا مکالمه رو به انگلیسی ادامه میدن .

این جور افراد یادشون میره من به عنوان کسی که اینجا زندگی میکنم هم فارسی بلدم و هم انگلیسی!!!

البته دسته ای هم هستند که با نه فارسی یادشون رفته نه موقع فارسی حرف زدن از هر ۱۰ کلمه یازده کلمه ی انگلیسی میپرونن.  این دسته با افتخار و بدون لهجه فارسی حرف میزنن . یادشون نمیره ایرانی هستند و بقیه ی ایرانی ها هم فارسی بلد هستند و هم انگلیسی و کاری هم با اونا ندارند.

به افتخار دسته ی آخر