ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

ماه نیمروز

دختری هستم از ماه. با هزاران عشق و آرزو و رویاهایی بلند.

نژاد برتر من!

سلام. 

امروز این پست رو از باران پاییزی عزیزم خوندم و یاد موضوعی افتادم.

اول این پیش زمینی تاریخی رو در مورد تاریخ برده داری و نژاد پرستی در آمریکا بگم تا بعد به داستان مورد نظر برسم. 

جنگ شمال و جنوب یا Civil War

جنگ شمال و جنوب در سال ۱۸۶۱ بین ایالت های شمالی و جنوبی آمریکا در گرفت. ایالت های جنوبی بیشتر حالت های نژادپرستی و برده داری داشتند و ایالات شمالی بر این بودند که این سیاهان هم حقی برای زندگی دارند. در آن زمان برده داری بسیار مرسوم بود و برده ها از حیوون ارززشون کمتر بود. جدا از اینکه از هیچ حق و حقوقی بر خوردار نبودند ( مثل دریافت حقوق برای ارائه سرویس) اونا رو بی رحمانه کتک میزدند و گاهی بدون دلیل اعدام میکردند. در ایالت کارولینای جنوبی که جزو یکی از این ایالت های نژادپرست بوده در شهر چارزتون یک بازار هست به نام برده فروش ها که برده ها رو اونجا معامله میکردند. ضمن اینکه درختی در این منظقه هست که بسیار معروفه و درختی هست که شاید هزاران هزار سیاه پوست رو اونجا دار زدند. جنگ بین شمال و جنوب ۴ سال طول کشید و در سال ۱۸۶۵ زمانی که لینکلن رییس جمهور آمریکا بود قانون منع برده داری را در گنگره تصویب کرد. ( برای بیشتر آشنا شدن با این تاریخ میتونید فیلم لینکلن محصول ۲۰۱۲ و ۱۲ سال بردگی محصول ۲۰۱۳ رو ببینید) 

بعد از پایان جنگ خیلی ها به شمال رفتند و اونجا برای خودشون زندگی دست و پا کردند و خیلی ها هم به همون کار قبلیشون برگشتند چون کاری به جز خدمت کردن نداشتند.

با وجود تصویب قانون منع برده داری در آمریکا همچنان رنگین پوستان اجازه ی استفاده از هر مکانی رو نداشتند. مدارس سیاه پوستان جدا بود و حتی در رستوران ها جایگاه مخصوص داشتند یا بعضی از اماکن تابلوی ورود سگ و سیاه ممنوع!!! اوایل دهه ی ۶۰ بود که زمزمه ی شروع یک حرکت خودجوش به نام جنبش حقوق مدنی به راه افتاد. ۹ دانش آموز در شهر لیتل راک وارد دبیرستان سفیدپوستان شدند که حتی برای این حرکت ارتش ملی بسیج شده بود. مارتین لوترکینگ جونیر رهبر ارمانی این جنبش مدنی بود. هدف این جنبش کسب حقوق برابر سیاه پوستان نسبت به آمریکایی ها بود. اینکه اونا رو یکی بدونند و فرقی بین رنگ ها نباشه. بانوانی که با عنوان کمک در خانه ها مشغول به کار بودند از یک زن سفید پوست کمتر حقوق و مزایا دریافت میکردند یا حتی حق استفاده از یک دستشویی( دستشویی که صاحب خانه ازش استفاده میکنه) رو نداشتند. مارتین لوتر کینگ در سال ۱۹۶۸ ترور شد و در آخر قانونی در کنگره برای برابری حقوق تساوی بین سیاه و سفید تصویب شد.

( فیلم باتلر محصول ۲۰۱۳ و فیلم the Help فکر کنم ۲۰۰۹ ) 

با توجه به اینکه این قانون توصیب شده کسی دیگه حق ندارد از واژه ی برده ی سیاه در آمریکا استفاده کنه در غیر این صورت جریمه میشه و زندان داره. اما هنوز وقتی به عمق جامعه نگاه میکنی نگاه خیلی ها به سیاهان نگاه قابل اعتمادی نیست. ازشون فاصله میگیرن. با اینکه انسان های واقعا مهربون و خوبی هستند.

سال اسفند ۲۰۱۲ یک پسر ۱۶ ساله ی سیاه پوست در یکی از شهر های ایالت فلوریدا در جنوب شرقی آمریکا به ضرب گلوله ی یک سفید پوست کشته شد.

توی آمریکا حمل سلاح گرم مجازه و هرکسی با گرفتن مجوز میتونه اسلحه بخره. 

این پسر یک شب بارونی یک کیسه خرید دستش بوده کلاه کتش رو سرش گذاشته بوده ( هودی) و داشته با تلفن حرف میزده که بره خونه. نگهبان شیفت منظقه اون رو میبینه. زنگ میزنه به ۹۱۱ و اعلام میکنه که چنین کسی به چنین مشخصاتی هست و من بهش مشکوکم. اوپراتور بهش میگه شما توی ماشین بمون ما نیرو اعزام میکنیم. میگه من اسلحه دارم برم سراغش که باز اون اوپراتور تاکید میکنه که توی ماشین بمونه. اما اون مرد که اسمش جرج زیمرمن بوده بدون توجه از ماشین خارج میشه به سمت تروان مارتین اون پسر ۱۶ ساله میره. باهاش درگیر میشه و اون رو میکشه. 

تنها اسلحه ای که کشف شد اسلحه ی زیمرمن بود و تروان حتی یک سلاح سرد با خودش نداشت. 

یک سال و نیم بعد در ماه اوت ۲۰۱۳ آخرین جلسه ی دادرسی پرونده ی زیمرمن برگذار شد و اون رو تبرئه اعلام کردند. بدون حتی اعلام قتل غیر عمد یا هر چیزی. 

چیزی اضافه تر نمیگم اما قضاوتش رو میذارم به عهده ی خودتون...



اونی که رفت...

سلام.

امروز صبح بود که مامانم بعد از تماس صبحگاهی با مامان بزرگ و پدر بزرگم با چشم پر از اشک اومد توی اتاقم و گفت پسر عمو رفت.. پسر عموی خودش بود. شاید تنها پسر عمویی که من کامل میشناختم. 

همیشه یادمه دوست داشتم حتما عید بشه که بریم خونشون چون عاشق خونشون بودم. خیلی مهربون بود. خونشونم یک خونه ی ویلایی بدون نقص. گرچه این چند سال اخیر دیگه اونا هم آپارتمان نشین شدند ولی خاطرات کودکی من از اون خونه هیچ وقت یادم نمیره.

خیلی مریض بود. دیابت داشت و بخاطر بی احتیاطی بیناییش رو از دست داده بود. دیگه آلزایمر و از دست دادن قدرت تکلم هم این اواخر شده بود چاشنی بیماریش. 

وقتی مامی جان گفت خیلی ناراحت شدم اما گفتم به این فکر کن که راحت شد. خدا رحمتش کنه. 

بعد داشتم فکر میکردم که ای کاش وقتی من هم بمیرم کسی باشه که بگه خدا رحمتش کنه. بایدکاری کنم که ازم به نیکی یاد کنن و نگن خوب شد رفت. خوشبحال کسایی که بعد از رفتنشون حداقل خاطرات خوب گذاشتند و حداقل فامیل براشون خدا بیامرزی بگه. 

روحت شاد مرد مهربان


پی نوشت: 

۱- عجب برفی اومده. امروز کلی عکس گرفتم و فردا شب همه رو میذارم. حالا همه که نه اما میذارم چندتایی. 

۲- با این برف من که دیگه توی خونه زندانی شدم. بعید میدونم برم بیرون. 

امروز با دوستم که محل کارش کریمخان هست حرف میزدم میگفت اونجا آفتابه درحالی که من همون لحظه توی نیاوران زیر برف شدید بودم :))

۳- گوشی رو هم بالاخره پس گرفتم. دلم براش خیلی تنگ شده بود

۴- دارم روی قالب کار میکنم به زودی یک قالب ثابت میاد با هدر خودم. 

۵- سپاس از خانم اردیبهشتی عزیز که برای فرمت هدر بهم کمک کردند. 

کلاغ..پر... گنجشک... پر.. گوشی من...؟!!

سلام

وای امروز عجب روزی بود. کلی کار داشتم. این روزای آخر که میشه زمان فقط داره پرواز میکنه. امروز قرار بود بریم تجریش وقتی سوار ماشین شدم از پارکینگ بیام بیرون اولین دونه ی برف رو دیدم وای که چقدر لذت بردم. تمام طول راه از خونه تا تجریش رو آهنگ برف بابک جهانبخش رو گوش میدادم

<برف..برف.. برف میباره.. خاطرات تو رو یادم میاره...>

اینقدر هم سرد بود که نگو یخ زدیم.

عصر کلاس خود آرایی داشتم و شب خونه ی مامان شوشو شام دعوت

کلاس من ساعت ۵ بود. اینقدر گیج بودم که کیفم رو خونه جا گذاشتم بدون یک قرون پول و گواهینامه و کلا بدون هیچی با موبایلم رفتم ارایشگاه!! 

داشتم تمرین های قبلی رو انجام میدادم که یکی از بچه های سالن اومد سراغم که یکی از مشتری ها زنگ زده میگه گوشی تو رو اشتباهی با خودش برده!! حالا میگه اگر عجله نداری بره خونه با آژانس بفرسته! برف هم میامد شدید. گفتم باشه بفرسته.

باز زنگ زد که آژانس نیست و گوشی رو بفرستم خونتون؟ گفتم من دارم شام میرم مهمونی خونه نمیرم. 

باز زنگ زد که خودم میام اما ترافیکه. تا ۷:۳۰ آرایشگاه موندم و نیومد. به بچه ها سپردم که گوشیم رو تحویل بگیرن و من فردا برم ازشون بگیرم.

اما توی این فاصله چون آدمی نیستم که بیکار بشینم و مثل بچه های خوب تمرین آرایش رو هم به خوبی انجام داده بودم گفتم موهام رو کوتاه کنن. یعنی وقت برای ۳ شنبه داشتم گفتم خوب چه کاریه من که الان اینجا هستم یکباره الان کوتاه کنم 

در طی یک عملیات انتحاری موهام رو تیکه تیکه کوتاه کردم از قدش خیلی کوتاه نشد اما بعد از سال ها باز یک چتری مامانی توی صورتمه که عاشقشم

چون قرار نبود کاری کنم وقتی رسیدم خونه هیچ کس نفهمید من موهام رو کوتاه کردم =))))

اما بشنوید از برف 

وقتی از در آرایشگاه اومدم بیرون ماشین سفید شده بود. اول کلی برف از شیشه پاک کردم بعد آروم آروم راه افتادم. اولین تجربه ام برای رانندگی توی برف بدون لاستیک یخ شکن بود. با سرعت ۱۰ تا میرفتم ماشین دنده اتوماتیک بود و من نمیدونستم این مواقع باید دقیقا چه کنم برای همین با همون دنده اتوماتیک با سرعت ۱۰ تا میرفتم که دنده عوض نشه. گوشی هم نداشتم که زنگ بزنم از همسر جان بپرسم چه کنم لیز نخورم. تا ماشین در حرکت بود خوب بود اما وای که مجبور میشدم ایست کامل کنم بد بخت بودم چون سر میخورد!!

توی کوچه ی لیز داشتم میرفتم با همون سرعت ۱۰ تا جلوم هم ماشین بود اونم آروم میرفت بعد یه ماشین پشت سرم بود هی چراغ میزد که تند برو!! منم محل نذاشتم چون اگر تند میرفتم و سر میخوردم و تصادف میکردم اون خسارت نمیداد!! با کلی سلام و صلوات رسیدم خونه 


الانم مثل این معتادا که مواد بهشون نرسیده بدن درد دارم که گوشیم نیست. خیلی سخته :(

پی نوشت:

من معمولا خوندن وبلاگ ها رو میذارم آخر شب. الان اومدم توی اتاق به وبلاگ خوندن و جواب دادن که دیدم حضرت والا در حال دیدن خواب هفت پادشاه هستن. خیلی تیک تیک کنم با این ناخن های جیگرم بیدار میشه. بنابراین فردا قول میدم بیام سراغتون 

۲- من الان بی گوشی چیکار کنم؟

۳- اعتیاد بد دردیه :(

امضا: یک بانوی ماه معتاد 

زنگ تفریح

سلام

فقط سه ماه شیر مادر خوردم تازه من شانسم بیشتر بود چون گل بانو ( خواهرم) که کلا ۴۰ روز هم نخورد. بقیه رو به همت شیر خشک کپنی زمان جنگ سر کردم و بزرگ شدم. 

حدود دو سال نیمه بودم که مامی جان تصمیم میگیره من رو از شیشه بگیره و توی لیوان های در دار بهم شیر بده تا عادت کنم. 

به هر دری میزنه که من شیشه رو بیخیال بشم نمیشده

مرحوم عموی پدر که بهشون میگفتیم عمو حاج آقا پیشنهاد تلخک میدن و خودشون هم میخرن و میان میدن به مامی جان.

مامی جان هم تلخک رو میزنه به سر شیشه و میده به من. 

به محض اینکه سر شیشه با لب من تماس پیدا میکنه تلخی سر شیشه دل من رو میزنه رو میکنم به مامی جان و میگم:

- مامی شیشه میکوبی (میکروبی) شده

و بدو بدو میرم سمت آشپزخانه صندلی رو میکشم دم سینک ظرفشویی و سر شیشه رو با دقت میشوم بعد از چند دقیقه که زیر شیر آب گرفته بودم باز امتحان میکنم و رو به مامانم میگم 

- میکوبش رفت خوب شد. و شروع میکنم به شیر خوردن 

قیافه ی مامانم در اون لحظه : 

پی نوشت:

۱-بعد از اینکه ماشین توسط اون همسایه فضول خط افتاد خیلی عصبانی شدم. هنوزم منتظر یک فرصتم که خدمتش برسم باز اما...

دیروز که از بیرون اومدم دیدم ماشینش توی پارکینگ هست هیچ کسی هم توی ساختمان یا حیاط نبود. کسی هم میخواست بیاد پایین من صدای پا میشنیدم پس میتونستم با خیال راحت تلافی تمام خط هایی که این همه سال به ماشین ما کشیده بود رو سرش در بیارم اما با خودم فکر کردم که خوب حالا خط بکشی که چی؟ تازه خودت و شخصیتت رو در حد و اندازه ی اون میاری پایین. دیدم اگر اون اینکار رو میکنه بخاطر بیماری و عقده های درونیش هست من که عقده ای ندارم فقط خشم بی پایان دارم که اونم تلاش دارم حلش کنم. 

۲- فکر کنم امام رضا واقعا طلبیده قراره هفته ی آخر چند رو قبل از رفتن ۲۴ ساعت برم مشهد دعا کنید که واقعا طلبیده شده باشیم. خیلی دلم میخواد برم. خیلی با امام رضا حرف دارم. آخرین باری که رفتم سالی بود که آمریکا به عراق حمله کرد یعنی ما مشهد بودیم وقتی حمله کرد. خیلی سفر خوبی بود. ولی ۱۰ سال ازش میگذره. 

۳- بچه ها من همچنان درگیر این قالب هستم. قالب های ساخته شده هیچ کدی رو قبول نمیکنن. 

کسی بلده به من بگه من چطوری یک هدر بسازم؟ یعنی خود عکس رو دارم آماده فقط چطور با چه فرمتی بتونم آپلود کنم. و چه سایزی.  هرکاری کردم خیلی عجیب غریب میشه. عکس رو کامل نشون نمیده :(

دوستتون دارم و مرسی که هستید. 

روزهای آخر

سلام

هر سال وقتی موقع رفتن نزدیک میشه اینقدر زود میگذره که گاهی روز آخر میگم آخ اخ این کارو نکردم اون کارو نکردم.

امسال اما هیجان دارم برای برگشت. شاید چون دلم برای خونه ی خودم تنگ شده. دلم برای داشتن مسئولیت و دور از جون شما صبح تا شب سگ دو زدن تنگ شده. 

۵ ماه اینجا خوردم و خوابیدم. البته به جز ۳ ماه اول که درگیر درس بودم این دو ماه همش بیکار ول گشتم. 

حالا اینبار حسم فرق داره. حس رفتن نیست حس بازگشته. نمیدونم منظورم رو درست میرسونم یا نه اما حس میکنم که خوب بعد از یک تعطیلات عجیب و بیشتر پر از استرس دارم میرم خونه ی خودم که تازه به آرامش برسم.

روزی که برسم ۳ روز بعد دانشگاه و کار من شروع میشه. یعنی خدا به دادم برسه! بعد از این همه تنبلی از پسش بر میام؟!!

از هفته ی دیگه بستن چمدونم شروع میشه. این شاید آخرین سفرم باشه 


پی نوشت :

۱- دستم رو به شدت سوزوندم :)) اول با کبریت پلاستیک سر سیم آنتن رو آب کردم بعدم با دستم خواستم بکنم که سوخت :))

۲- من برگردم آمریکا همچنان اینجا هستم و خواهم بود پس فکر نکنید که به این راحتی از شر من خلاص میشید

دوستتون دارم 

یک بانوی ماه حواس پرت!